Wednesday, 17 July 2013

عموهایم، پدرانم، موهای سفیدشان

فردا شب دارم برای دو ماه میرم آمریکا. نصف کارام مونده و الان وقت نوشتن این چیزا نیست. اما می خوام حداقل یه جای کوچیک تو مغزم باز شه برا بقیه ی مشغولی ها.

بابای من یه سری دوست داره از دوران دانشگاه. یعنی حداقل 40 ساله که باهاشون دوسته. من به همه ی اینا می گم "عمو" و به زن هاشون هم "خاله" .
آخر هفته های بچگی من پر از سفرهای شماله. پنج تا ماشین بودیم که میرفتیم ویلا اجاره می کردیم برا دو روز. مثلآ یه ویلای دوبلکس که بچه ها می رفتن طبقه ی بالا، مامان بابا ها پایین. و من که با اختلاف زیادی از همه کوچیکتر بودم، یه جایی اون وسطا. می رفتیم ساحل، باباها تو دریا می رفتن جلو. بچه های بزرگتر هم اجازه داشتن باشون برن. ماها همون جلوملو ها خروس جنگی و دست رشته بازی می کردیم.
 مهمونی های تند تند که توش یه عالمه همه خل بازی های مخصوص خودشون رو در میاوردن. اول می رقصیدیم، بعد آواز می خوندیم، بعد نوحه می خوندیم به سرپرستی بابای من به عنوان خواننده ی سولو. از یه جایی اون وسطا هم دیگه ملت مست بودن. عمو ممد اون وسط هلی کوپتری می زد، عمو مصطفی گریه می کرد، بابا زیر میز ناهارخوری می خوابید، عمو منوچهر چرند می گفت و با دخترا لاس می زد و بلند بلند می خندید. عمو همایون یه بند حرف می زد گاهی بی مخاطب.. معمولآ شب مهمونی همه همونجا می خوابیدیم تا فردا بشه و مستی بپره و مامان بابا ها رانندگی کنن.
بچه ها اولین بدمستی هاشون رو تو مهمونی های عمو ها میکردن. همین من، تو خونه ی عمو ممد، و با ویسکی ای که عمورضا یواشکی توش اسپرایت ریخته بود اولین اور م رو زدم.
از یه جایی به بعد (که از نظر من به یهو پولدار شدن یه تعدادیشون مربوطه) سفرهای شمال شد "ویلای فلانی" و "ویلای بهمانی" و دعوا سر اینکه ویلای کی. بعد هم دیگه کم کم مالید..
آدما دونه دونه بینشون یه دعواهایی افتاد. کم کم داشتن پیر میشدن.
بچه ها پخش سرتاسر جهان شدن. موندم فقط من. با کی میرقصیدم خب؟ مهمونی ها شدن موزه ی نوستالژی و جاهای خالی. خلوت.


دوسال پیش، عمو ممد سرطان روده گرفت. روحیه داغون. متاستاز های بدجا. عمو ممد تابستون پیارسال مرد. آخرای مریضی ش من ایران نبودم. پیش خواهرم. هردومون در دو دیالوگ جداگانه به شوهرش گفته بودیم که می ترسیم. از افتادن مرگ تو این حلقه می ترسیم. عمو ممد از بابای من کوچیکتر بود. 

حالا، این جمع از هم پاشیده که گاهی چهارتایی/سه تایی/ دوتایی میرن لواسون، میرن خونه ی یکی والیبال میبینن، اینا... دارن یه مراحل مشترکی از زندگی رو همزمان می گذرونن. با هم بچه هاشون رو میفرستن سر زندگی شون، با هم به بحران میانسالی می رسن. با هم مامان باباهاشون مریض می شن. با هم به کلافگی مراقبت از مامان/بابای مریض پیرمی رسن. با هم خستگی های مشترک اینطوری دارن. دیالوگاشون پر از "مامانت چطوره؟ بابات بهتر شد؟ پرستار پیدا کردین؟" شده. و با هم مادر پدر هاشون رو از دست می دن.. تو یه سال گذشته یه عالمه ختم رفتیم از بابای عمو فلانی. مامان خاله فلانی. و هربار دم مسجد، موقع خدافظی و این صحبتا، همه شون غیر از اونایی که ایران نیستن جمعن. و انگار نه انگار که اینهمه فاصله، همون تصویر دور بچگی های من میشن.. برای همون چند دقیقه. و هربار وقتی از بیرون بهشون نگاه می کنی، تو چشمهاشون این ترس رو می بینی که "نفر بعدی کیه؟" 

به عمو منوچهر که نگا میکنم، نه انگار که یکی از خانواده مه. اصن تعریفی غیر از همین "عمو" براش ندارم. خیلی عموتر از همون یه عموی واقعیم. با خودم فک می کنم که چه سرمایه ای ساختن اینا با رفاقتشون برا ما.. چقدر آدمایی رو دارم که پاش بیفته برام پدری خواهند کرد. و دلم میگیره از پیر شدنشون و پاشیدنشون و دلخوری هاشون..

40 سال یه عمره. این آدما یه چیزی بیشتر از رفاقت بینشونه. همزمانی ها هم مزید بر علت شده. انگار به جای 6 -7 تا زندگی کنار هم، دارن یه زندگی وسیع ،به وسعت 7 تا زندگی، رو زندگی می کنن.
دلم می خواد وقتی بزرگ بزرگ شدم بتونم با سه تا ماشین با دوستام راه بیفتم برم شمال. تو مهمونی بشینم و آوازی الانمون رو بخونم. مست کنم. بچه هامو ببینم که با بچه های رفقام حکم بازی می کنن و پخش زمین ان از خنده...
دلم می خواد وقتی پیر شدم، وسعت زندگیم بیشتر از یکی دوتا باشه..


- همین الان فهمیدم که چرا تمام سالهای گذشته از این نداشتن "جمع دوستی" اینطور احساس ناامنی کردم. - 

No comments:

Post a Comment