Thursday 25 July 2013

مث ارابه‌ی نور

یک جمله گفت، زیر و رو شدم.
هی توی این مربع کوچیک اسکایپ به خودم و لبخند پهنم و نصف صورتش نگاه کردم. از اون تصویرها که می‌دونی فراموش نمی‌کنی. که اگه قراره دمِ مرگ زندگی ت رو تو چند تا فریم ببینی، این یکی از اون فریم‌هاست.
 
حالا یه بیست دقیقه‌ای گذشته. می‌دونم چی اونطور "منقلب"م کرد به معنی واقعی کلمه.
 
این آرامش، این اطمینان، که بدونی آدمی که کنارته give up  نخواهد کرد. که سر هر پیچی و تو هر سربالایی یهو دلت نریزه که نکنه وا بده. این که دیگه با خیال راحت چشماتو ببندی و دستشو بگیری و بری.. که دلت قرص باشه. که نترسی اگه یه لحظه تو اونی باشی که بگی "اصن گور بابای همه چی"، واقعآ گور بابای همه چی بشه..
 
چند ساله نداشتمش؟ اصلآ فک کنم هیچ وقت نداشتمش. از وقتی این مفاهیم پیچ و سربالایی و مهم تر از همه "همراهی " وارد زندگیم شده، اونی بودم که باید مواظب می بود. نباید دیوانه می‌شد. نباید حتی تو یه حمله‌ی هیستریک می‌زد زیر همه چی..
 
حالا، به چند ماه گذشته نگاه می‌کنم. به اون شب کذایی تو خونه‌م که گا.ییده شدیم و گفتم "اصن نمی‌رم". به اون روزهای خسته شدنش. به اون اوج روزهای بد. به بودنمون برای هم. به، آره، "مرد"م بودنش.
 
چقدر امنم. چقدر اون طناب‌های سفتی که دور خودم بسته بودم دارن شل می‌شن. چقد خوبه که دیگه اون مترسکِ همیشه امیدوارِ همیشه مثبت نیستم..
 
دارم به یه نتیجه‌ی جهانی می‌رسم.
رابطه وقتی آدم بتونه توش بی دغدغه خودش باشه،
وقتی طرفت بلد باشه تو رو همون جوری که هستی ببینه،
وقتی از هیچی، مطلقآ هیچی، نترسی برای خودت بودن، یا حتی برای گاهی خودت نبودن،
دیگه هر عیب و ایرادی داشته باشه باید پاش وایساد.
 
این "عیب و ایراد"رو برا این می‌گم که می‌دونم یه وقتی می‌رسه که همه چی انقد گل و بلبل نباشه (داره یک سال می‌شه. عاشقمونم که هنوز "گل و بلبل"مونه با وجود همه چی). یه وقتی می‌رسه که شک کنیم، که سختمون بشه، که گیر کنیم. می‎خوام یادم بمونه که چطور الان با تمام وجودم می‌دونم که پای هر سختی‌ای وایمیستم براش. برامون.
 
 
 
 

No comments:

Post a Comment