خودم را نشاندم روبروی آینهای که او بود. شبیه و دور.
نشاندمم خیره شدم به این حالِ پر نوسانِ "میخواهم نمیخواهم میخوام نمیخواهم میترسم نمیترسم میترسم نمیترسم"
آدم یک جایی باید خودش را بپذیرد. من خودم را - روبروی آینهای که او بود - پذیرفتم.
نشاندمم خیره شدم به این حالِ پر نوسانِ "میخواهم نمیخواهم میخوام نمیخواهم میترسم نمیترسم میترسم نمیترسم"
آدم یک جایی باید خودش را بپذیرد. من خودم را - روبروی آینهای که او بود - پذیرفتم.
روابط انسانی اگر کوهند، من در دامنه نمیتوانم نفس بکشم. قله را میخواهم. گیرم که ترسناک و سخت و پر استرس و یک قدمی پرتگاه اصلآ. نمیتوانم. دامنه هم خوشحالم میکند. گاهی دلم میخواهدش حتی. اما رابطهای که در دامنه بماند برای من محکوم به مرگ است. ردیف کنم نامهایی را که نبردم تا قله و در سادگیهای دامنه گم شدند و پوسیدند و فراموش...؟
پوست میاندازم هربار. میمیرم و زنده میشوم گاهی. اما خب، ما آدمیم و آخرش میمیریم و هیچ ازمان نمیماند.
بله. هوس قمار دیگر.
No comments:
Post a Comment