با خواهرم و شوهرش حرف این بود که میخوام تو این دوماه که واشنگتنام، یه آخرهفته برم پیش دوست پسر دوازده تا هفده سالگیم، تگزاس. میگفتن wierd ه. و همزمان داشتن به هم میگفتن که شاید هم نیست و اونها دارن نمی فهمن "نسل"ما رو.
طبعآ، رسید به من و دوست پسرم و دوستِ رفته مون. به عنوانِ یک موضوع "weird" ه دیگه. ماجرا برای اونها خیلی خلاصه بود. من با دو نفر آشنا شدم، اونا بعداز یه مدت با هم دوست شدن، بعد به هم زدن، بعد من با پسره دوست شدم، و بعد دختره از هردومون رفته. و خب خیلی طبیعیه که! چرا ناراحتی؟
به نظرش این طبیعت انسانی ماجراست. و من چرا انتظار دیگه ای داشتم؟
دیوانه می شدم از اینکه نمی تونستم بفهمونم بهشون که این نیست. این نبود. هیچ وقت فقط این نبود. اشکم درومده بود. خواهرم پرسید چی شد؟ گفتم شاید منم وقتی سی سالم بشه با همین چهارتا جمله ببینم ماجرا رو. ولی الان برام خیلی بیشتر از فقط اینه.
شب تو تخت خواب، به این فکر کردم که نه.. شاید واقعآ لازم نیست سی سالم بشه. مگه چقدر طول کشید از تموم شدن رابطه م با دوست پسر قبلیم، تا وقتی تونستم تو ده دیقه برا یکی تعریفش کنم؟
به نظرش این طبیعت انسانی ماجراست. و من چرا انتظار دیگه ای داشتم؟
دیوانه می شدم از اینکه نمی تونستم بفهمونم بهشون که این نیست. این نبود. هیچ وقت فقط این نبود. اشکم درومده بود. خواهرم پرسید چی شد؟ گفتم شاید منم وقتی سی سالم بشه با همین چهارتا جمله ببینم ماجرا رو. ولی الان برام خیلی بیشتر از فقط اینه.
شب تو تخت خواب، به این فکر کردم که نه.. شاید واقعآ لازم نیست سی سالم بشه. مگه چقدر طول کشید از تموم شدن رابطه م با دوست پسر قبلیم، تا وقتی تونستم تو ده دیقه برا یکی تعریفش کنم؟
چقدر طول کشید تا من هم ببینم که کل اون رابطه یه تلاشی برای جنگیدن با طبیعت انسانیمون بود و نمیشد؟
انگار که تمام تعریفها و استثناهای ما، غباری ان روی طبیعت انسانیمون. که زمان پاکشون می کنه. خلاصه می کنه همه چیز رو به همون چیزی که با دست و پا زدنمون سعی می کردیم طور دیگه ای بفمیم و بفهمونیمش. یه بیلاخ گنده نشون می ده به تو، که باز زور زدی و نتونستی از طبیعت انسانیت (و محدودیتهاش) فرار کنی.
کم کم، یادت میده از تجربهی جمعی بشری حرف بزنی. گزاره هایی شبیه "اگه می شد، اینطوری جا نمی افتاد که نمیشه" اضافه میشن به استدلالهات. همین اواخر مثلآ "شاید نمیشه، که مردم اینطوری دوستی نمیکنن". اینکه بپذیریشون به عنوان فکت. تن بدی و خیال کنی چقدر عاقل شدی...
کم کم، یادت میده از تجربهی جمعی بشری حرف بزنی. گزاره هایی شبیه "اگه می شد، اینطوری جا نمی افتاد که نمیشه" اضافه میشن به استدلالهات. همین اواخر مثلآ "شاید نمیشه، که مردم اینطوری دوستی نمیکنن". اینکه بپذیریشون به عنوان فکت. تن بدی و خیال کنی چقدر عاقل شدی...
کم هزینه تره.. اما من، یه قدم فیلی نزدیک شدن به پیری میبینم توش..
No comments:
Post a Comment