Friday, 26 July 2013

"خیال گنگ رهایی"

16 سالم بود. داشتم برای دومین بار با اولین دوست پسرم به هم می‌زدم. خودش نمی‌دونست دارم باهاش به هم می‌زنم. دستمو خیلی محکم گرفته بود. خوب یادمه که به دستاش نگا کردم و فک کردم کاش به جای دستم خودم رو انقدر محکم گرفته بودی.  دستمو از دستش درآوردم. گذاشتم رو دستش و گفتم "دستمو انقد محکم نگیر.." و شروع کردم به ناز کردن دستش..
از پارک اومدیم بیرون، تو راه برگشت دوباره دستمو گرفت. همون قدر محکم. و من بالاخره جرئت کردم و بهش گفتم دیگه نمی ‌خوام. تو سکوت کنارم راه می رفت و شکه شده بود. گفت آها اینطوری دوست نداری. دستشو شل کرد و شروع کرد به ناز کردن دستم.. برای یه لحظه فکر کردم شاید هنوز می‌خوام.
 
وقتی سرمو می‌ذارم رو پای یکی، اگه دستش تماسی با گلوم داشته باشه، احساس خفگی می‌کنم.
 
وقتی تکیه می‌دم به شونه‌ی یکی، اگه دستشو بندازه دورم و وزن دستشو حس کنم، احساس زمین‌گیر شدن می‌کنم.
 
"صورتمو نگیر تو دستت. آروم انگشتاتو بکش رو صورتم.."
 
"می‌خوای موهامو ناز کنی بکن. ولی تو دستت نگهشون ندار"  -زمان موهای بلند، یکی از خیانت‌های آف دِ رکورد (اون موقع ها اسمش خیانت نبود. ولی الان که دیگه با خودم تعارف ندارم) -
 
هر وزن انسانی‌ای رو که حین یه محبتی رو خودم حس کنم احساس گیر افتادن می کنم. (موقع سکس فرق داره).
 
همین الان، شبایی که کنار دوست پسرم می خوابم، اگه یه طوری بغلم کنه که نتونم بدون بیدار کردنش بیام بیرون احساس "زندانی شدن" بهم دست میده. بهش می گم زندانی‌م نکن. بیچاره. که تازه بغلش جاییه که اگه زندگی مجبورم نمی کرد بیام بیرون تا ابد می موندم توش.
 
به جز وقتایی که می‌خوام قایم شم اگه یه طوری بغلم کنه که جایی رو نبینم، جای سرمو عوض می‌کنم که دید داشته باشم.
 
اینا اصن هیچی. تو بغل مامانم وقتی می‌شینم نمی‌تونم تحمل کنم دستاش دورمو بگیره.
 
اینا رو وقتی شروع کردم به نوشتن سه تا تو سرم بود. و همین طور دارن زیاد می‌شن و بیشتر یادم میاد.
پاراگراف اول امکان این که بندازمش گردن دوست پسر قبلی‌م رو ازم می‌گیره. دارم با خودم فکر می‌کنم این همه نگرانی برای احساسِ رهایی از کجا اومده تو من؟ اینهمه ترس از زندانی شدن و گیر کردن و فلان؟
باید شخم بزنم خودم رو..

 

No comments:

Post a Comment