Saturday, 27 July 2013

خبری نیست به قرآن.

"حالا حواس‌‌ام هست طوری زندگی کنم که به جای این‌که در موردش شنیدن هیجان‌انگیز باشد، روزهای‌ام جوری باشد که هیچ چیز تعریف کردنی نداشته باشد اما خودم دقیقه به دقیقه اش را دوست داشته باشم. نه مثل زندگی قبلی که کلیات‌ش را دوست داشتم اما جزییات‌ش کشنده بود. که وقتی یکی سوال اول را در مورد زندگی‌ات می‌پرسید معمولن تا چهل‌ و پنج‌ دقیقه بعدش به سوال کردن ادامه‌ می‌داد. به زودی جواب‌هایی خواهم داشت با سوال سوم طرف سوال‌های‌اش تمام می‌شود. "
 
[+]

حالا نه اینکه همه ش لزومآ همینطوری باشه. زندگی قبلی جزئیاتش کشنده نبود، دقیقه به دقیقه ی این زندگی رو هم دوست ندارم واقعآ.
اما این که روزهام چیزی برای تعریف کردن ندارن، اما دارم چیز یاد می گیرم خیلی دقیقه. هی مردم می گن "خب.. چه خبر؟ کار چطوره؟ تعریف کن ببینم.." بعد من همینجوری ساکت، که هیچی.. سلامتی..
چیزهایی که یاد میگیرم هم حتی گفتنی نیست. یعنی نمی تونم حتی برای شقایق بنویسم که دقیقآ چی یاد می گیرم از رفتار سوپروایزرم، یا از مدل فکر کردنِ این آدم عزیزی که دارم باهاش کار می‌کنم، یا از پروسه‌های کاریِ یه بنیاد بین المللی.
نمی‌دونم هم که این چیزایی که دارم یاد می‌گیرم آیا می ارزن به چیزایی که دارم از دست می‌دم یا نه. اما به هر حال، از این راضی ام که دارم یه کاری می کنم دور از ژانگولرزدگی های همیشه م. در حد بخون و ادیت کن و کامنت بذار.
اما مؤثر باش.

No comments:

Post a Comment