Friday 4 March 2016

بلند شدن هواپیما از زمین.
همیشه برام حسِ «برگشتن» به ایران بود. رفتنی‌ها معمولاً احساس خاصی نداشتم. با هیجان بود یا معمولی بودم. برگشتنی‌ها همیشه بلااستثنا یه حال غریبی بودم که ته تهش خوب بود.

دیروز فهمیدم که این داستان تغییر کرده‌. از نیویورک بلند می‌شدیم به سمت هلسینکی، فنلاند. که یه توقف‌و بعد استهکلم، سوئد. کنارم مری‌بت نشسته بود.  دورترین بودم از ایران. هواپیما بلند شد، و تمام اون وزن، وزنی که روم بود وقتی داشتم از ایران میومدم امریکا، برگشتم به قلبم. انگار که واقعا دارم چندین عشق و چندین‌چندین دوست رو جا می‌ذارم اون پایین. انگار نه انگار اون پایین هیچی نیست. اون پایین فقط نیویورکه. و طناب‌های وصلم به آدم‌های جهان اون پایین انقدر عاریه‌ایه که همین الان می‌تونم ولشون کنم و برگردم ایران بی حسرت.

انگار که از تیر ۹۴ به بعد بلند شدن هواپیما شده نقطه‌ی تجمع تمام تجربه‌های تراماتیک اون هفته‌های آخر، و اوجش، جدا شدن. کنده شدن‌. کندن. پشت سر گذاشتن. رفتن.

تا تابستون خیلی مونده. اما آدم با همین واقعیت هم کنار میاد لامصب. فقط می‌مونه اون نیزه‌ای که هرازگاهی ازم عبور می‌کنه با بعضی یادآوری‌ها. با یه خواب خوب. با شنیدن یه سری آهنگ. با انتخابات و لیست امید. با بلندشدن هواپیما از زمین.

No comments:

Post a Comment