Monday 14 March 2016

از سفر بر گشتم. بعد از بیست و چهارساعت بیخوابی، ساعت حدود ۱۲ بود که رسیدم خانه. فرودگاه و هواپیما پدرم را درآورده بود باز. توی‌ توقف دوساعته‌مان در هلسینکی فنلاند، خیره به پنجره مدام فکر می‌کردم که هواپیمای آن‌ پشت آدم‌های همراهم را به خانه‌شان برمی‌گرداند. به شهرشان. به جایی نزدیک خانواده و گذشته‌شان. هواپیما من را هم به خانه برمی‌گرداند البته. دلم برای آرامش شهر کوچکمان و برای شب‌های هم‌خانگی تنگ بود. مامان و خواهر و بچه‌ها هم که امروز می‌آیند. هواپیما حتی مرا به خانواده‌ام هم می‌رساند. اما هربار یکی می‌گفت «باورم نمی‌شه داریم برمی‌گردیم خونه» بند دلم پاره می‌شد. توی یک جمله‌ی اینطوری، که کشوری را «خانه» صدا می‌کنی لابد، من جا نمی‌شدم. تمام راه کتاب خواندم و فیلم دیدم. برعکس عادت پروازهای طولانی، هیچ ننوشتم. قند توی دلم آب نمی‌شد و نوشتن نداشت. آهنگ هم گوش ندادم. مدام توی سرم شادمهر پلی می‌شد. «باید تو رو پیدا کنم، تو با خودت هم دشمنی». از فرودگاه جی‌اف‌کی که زدیم بیرون جانی برایم نمانده بود. نشستم صندلی عقب ماشین دوستم و تا خود استیت کالج سکوت کردم. هرازگاهی پرسیدند خوبی؟ گفتم آره، خسته‌م. و بعد از ده روز هم‌سفری دیگر عادت کرده بودند که اولین واکنش من به خستگی لال شدن است چون انگلیسی حرف‌ زدن در این جماعت هنوز بعد از هفت ماه یک تلاش مداوم می‌خواهد.
حدود ۱۲ رسیدم خانه. هم‌خانه مهربان منتظرم بود. شام خوردم. چای ریخت و گپ زدیم. من از سوئد تعریف کردم و از هیجانم برای برنامه‌ی جدیدم. از ایده‌ی اینترنشیپ دوماهه در یکی از مدارس پناهنده‌ها. او از ده روز تنهایی در خانه گفت. از روزی که هوا ناگهان آفتابی شده و همه‌ی شهر ریختند توی خیابان‌ها و پارک‌ها و بارهایی که توی خیابان میز و صندلی دارند. دارد بها می‌شود. همخانه سبزه گذاشته. اینجا خانه‌ی ماست. من اینجا آرامم.

حالا صبح فرداست. باید بلند شوم دوش بگیرم و اتاقم را مرتب کنم. مامان سه ساعت دیگر اینجا خواهد بود. توی خانه‌ی من. از فکرش گریه‌م می‌گیرد. گریه‌ای بین خوشحالی و دلتنگی. برنامه دارم کل امروز را لیترالی توی بغلش بشینم. ادای بی‌نیازی در آوردن را همان پیارسال که خانه‌ی خودم بودم ترک کردم.

دلتنگم. این را کسی جز آدم‌هایی که خودشان از خانه دورند نمی‌فهمند. تا دهن باز می‌کنم به گفتن اینکه دلتنگم، ناگهان رگبار شروع می‌شود. «دلتنگ برا چی؟ مگه مامانت داره نمیاد پیشت؟ مگه پیش شقایق نبودی؟ مگه خواهرت نزدیک نیست؟ مگه کارتو دوست نداری؟ حواستو جمع کار و زندگی ت کن غصه نخور.»
من دیگر دلم نمی‌خواهد دلتنگی‌ام را برای کسی توجیه کنم. دیگر بس کرده‌ام توضیح دادن فرق «غصه خوردن» و «دلتنگ بودن» را. خسته شدم از هی کلمه چیدن برای توصیف این وزنی که همیشه روی سینه‌م است حتی در خوشحالی‌های ناب. خسته شدم از حرف زدن‌ با آدم‌هایی که وقتی حرفت از فیلتر گوش‌هایشان رد می‌شود می‌افتد توی دسته‌بندی نق‌نق کردن‌های از دوری. و بعد جواب‌های آماده‌شان. یادآوری اینکه چرا رفتی. یادآوری اینکه داری رویایت را زندگی می‌کنی. یادآوری اینکه رفیق جانت به فاصله‌ی دو اتوبوس نزدیکت است. انگار اینها حق دلتنگی را از آدم می‌گیرد. انگار خرید و فروش است. خانه را دادی، رویا را گرفتی. انگار مدرسه باید جای خانه را توی قلب من پر کند.

اما دلم می‌خواهد اینجا، برای دل خودم، بنویسم که دلتنگم. که دلم برای تمام چیزها و تمام آدم‌ها و تمام فضاها تنگ است. که هرچقدر هم جا‌بیفتی، هرچقدر هم دوست پیدا کنی، هرچقدر هم دوست‌هات هزارگوشه‌ی دنیا باشند، باز دلت برای تهران، برای خانه، تنگ می‌شود. از حالا تا هواپیمایی که موقع نشستنش از پنجره به چراغ‌های تهران خیره می‌شوم و اشک کم کم تصویر را محو می‌کند، سه ماه و خورده‌ای مانده. دلتنگی بعد از هر حمله شکل تازه‌ای می‌گیرد. حالا، بعد از هشت ماه، جور پخته‌ای شده. کم کم دارم می‌فهمم دور از خانه زندگی کردن چرا همیشه سخت می‌ماند. دلتنگی می‌رود توی لایه‌های زیرین قلبت. جزئی از بودنت می‌شود. قاطی خمیره‌ای می‌شود که تو را ساخته.  مثل درد مفصل شست پا که بعد از عمل هرگز خوب خوب نشد و دیگر حرف زدن ازش بی‌معنی‌ست، دلتنگی دیگر توی جواب «حالت چطوره؟» ها پیدا نمی‌شود. چون همیشه هست. دیگر جزئی از حالِ آدم نیست. جزئی از بودن آدم است. مثل مرگ پدربزرگ. مثل باختن یک عشق.

تهران بهار است. عکس‌های تجریش و ولی‌عصر  اینستاگرام حالم را بد نمی‌کند. کسی هنوز از مدرس عکس نذاشته. اما آن هم بعید است. دلتنگی آنقدر به عمق رفته که این چیزها تلنگری نمی‌زنند بهش.

سال تحویل خانه‌ی خواهرم خواهم بود. مامان هم هست. خوشحالم.

ماه هشتم.

No comments:

Post a Comment