Tuesday, 31 May 2016

"دنیا داره می‌رونه.. رو صندلی عقبیم"

خیال می‌کردم ناراحتم که دیگه نمی‌تونم اون فضاهایی که دلتنگشونم رو تو تهران پیدا کنم. مثلا اون شبای مستی خونه‌ی را و زدبازی و لیتو٬یا مثلا اون شبای اتوبان‌گردی با سوگند و ساعت برگرد. نیایش غرب تا انتها. دور برگردون٬ مدرس٬ همت٬ دوباره غرب. سوگند٬‌عرفان٬ بعد یهو چارتار و زرت ابی٬‌تا جایی که خسته شیم و بریم یه جا لش کنیم و سیگار پشت سیگار و لابد باز عرق. با اون ترکیب آدما دیگه تکرار نمی‌شه هرگز. کاملا خارج از کنترل من. آدمای اون جمع چشم دیدن همدیگه رو ندارن. 

در حین گوش دادن آهنگ ایکس لیتو٬ یهو فهمیدم دلم نمی‌خوادشون دیگه. یه لحظه فک کردم به جزئیاتش. تصور کردم نشستم رو مبل مشکی خونه‌ی را. لیتو داره پلی می‌شه. سیگارمو خاموش می کنم می رم دم اپن آشپزخونه. آب آلبالو و عرق. وایسادن دم پنجره. لابد هر ازگاهی دو سه جمله حرف درست حسابی با یکی اون وسط. یا هی رفت و آمد نگاه‌های معنی‌دار. یا مثلا یهو داد زدن رو یه تیکه‌ی آهنگ برای اینکه بالاخره یه جوری گفته باشی حرفایی رو که نمی گی همینطوری. چهار دست و پا قایم شده پشت دیوار کوتاه مستی مثلا.

خییلی عبور کرده‌م. دلم نمی‌خواد اصن اون فضا رو دیگه. واقعا دلم نمی‌خواد. من outgrown کردم اون فضا رو. آدم دیگه‌ای ام اصن. چه کاریه برگشتن؟ حتی وقتی گذشته آشنا و امن ه. می‌سازیم خب. اصن می‌ذارم خودش پیش بیاد. هرچی که هست.

فقط لازمه‌ش اینه که بپذیرم هیچ جای این‌ دنیا دیگه آشنا و شناخته شده نیست. لازمه‌ش اینه که بپذیرم بی‌وطن شدنم استارت خورده. ترسناکه. ولی از غصه خوردن بیخودی بهتره. واقعی‌تره. انسانی‌تره. 

نجات دهنده که در گور خفته.
ولی زدبازی و لیتو هم تا حدی جوابن.

Saturday, 28 May 2016

گفت کلی چیز داره می‌شه تو زندگی‌ت.
گفتم نه. تکراری‌ترین چیز ممکن داره می‌شه. تلاش برای موو آن کردن از س.

یهو یکه خوردم.  یکی از ویژه‌ترین آدم‌های زندگی‌م تبدیل شده به تکراری‌ترین غم‌م؟

معلومه که نه. اینجا کلید خورد.. دردم الان س نیست. اون بهونه‌س. من دارم مدام از درگیر شدن با زندگی فعلی م فرار می‌کنم. و هر سایه‌ای که از سر دیوار گذشت و غمی افزود مرا بر غم‌ها، یه آویزی می‌شه که ذهنم خودشو بهش آویزون کنه و برای مردگی مدام و روزمره‌ش بهانه بیاره. آره، غمگینم. عمیقاً هم غمگینم. اما این حال خراب از اون غم نمیاد. اگه حالم عادی بود، غمش فقط زندگی‌م رو رنگ می‌کرد. نه که از زندگی بندازتم. من از زندگی افتاده‌م و همه‌ش ذهنم بهانه می‌تراشه‌. یه بار بهانه‌ی سالگرد برک آپ با آ. یه  بار بهانه‌ی یادآوری ع. حالا هم رفتن س.

یکی دوباره قانعم کرد که دیپرشن یه سیکل با فیدبک مثبته. خودش خودش رو تغذیه می‌کنه. درسته شاید. من وقتی پذیرفتم‌ش ناگهان دیگه نتونستم ازش بیام بیرون. به خواهرم گفتم پسورد نتفلیکس‌ش رو عوض کنه که دیگه تو گری‌ز آناتومی قایم نشم. به جاش تو یوتیوب و ویدئوهای کن و فلان قایم شدم کل بعدازظهر رو.  گفت داروهای دیپرشن هیچ کاری نمی‌کنن و اینا تو ذهن تو ئه و فلان‌. داروساز هم بود تازه. برای چند ساعت از فکر اینکه اون آخرین در هم بسته‌س، از فکر اینکه هیچ کس جز خودم نمی‌تونه نجاتم بده، از فکر اینکه صددرصدش باز رو دوش خودمه می‌خواستم بمیرم زیر پتو. نجات دهنده در گور خفته بود دیروز.

دیشب فهمیدم که هم‌خونه‌ی دوستم خودکشی کرده‌. سعی کرده با قیچی رگ‌شو بزنه و قیچی کند بوده و در نهایت زنده مونده. حال دوستم که خراب، داشت تعریف می‌کرد که تازه فهمیدن پسره دیپرشن شدید داشته و کلی دارو می‌خورده. اینجا رفته مرکز پزشکی دانشگاه برای گرفتن ری‌فیل داروهاش، ری‌فیل رو بهش دادن و گفتن باید بری مرکز مشاوره. ولی نرفته‌. دوستم عصبانی بود. هی می‌گفت من دیگه بسمه خودکشی دیدن. پدربزرگش یه شب تو خونه شون خودش رو دار زده، دوست صمیمی‌ش سعی کرده خودشو بسوزونه یه بار، و حالا هم این‌. گفت همه‌شون ترسو ان.  بهش گفتم من تاحالا دو نفر رو بردم بیمارستان بعد از اقدام به خودکشی شون. بهش گفتم خشمت رو می‌فهمم ولی هرکی می‌خواد زندگیش رو تموم کنه ترسو نیست‌. گفتم تاحالا افسرده بودی؟ گفت نه. گفتم تاحالا شکست خوردی؟ گفت نه. دیالوگمون راجب خودکشی همینجا تموم شد. بهش گفتم اگه برا تمیز کردن خونه تون کمک خواستی بگو. (از بعد از واقعه خونه نرفته بود. می‌گفت قطره‌های خونش هنوز تو دسشوییه و قیچی هنوز همونجا افتاده. )

من می‌ترسم. هربار که می‌رم مرکز مشاوره، اون فرم کذایی رو که پر می‌کنم، وقتی می‌پرسه تو هفته‌ی گذشته به صدمه زدن به خودت فکر کردی، از خودم می‌پرسم اگه دفه‌ی بعد جوابم آره باشه چی؟
هنوز با قطعیت جواب میدم نه. اما تا کی ادامه پیدا می‌کنه این قطعیت؟ اون هسته‌ی هویتی که دیگه زورش نمی‌رسه از تخت درم بیاره هیچ وقت، اگه زورش به زنده نگه داشتنم نرسه چی؟ هرچقدر هم دور و خارج از دید باشه الان. مگه همبن وضعیت فعلی، همین تو تخت موندن و پیچوندن مدرسه و بی‌انگیزگی برای بلااستثنا همه‌چیز، یه زمانی اونهمه دور و خارج از تصویر نبود؟

نمی‌دونم. انگار دیگه هیچی راجب خودم نمی‌دونم. و این از همه‌ش سخت‌تره. این بی‌اعتمادی به فکرها و حس‌ها. مثلا همین الان، پاراگراف بالا اولین باریه که این ترس رو بلند گفتم. و اگه قرار باشه مث خود ماجرا عمل کنه، اگه بیفته تو اون سیکل فیدبک مثبت،  هی این فکر تو سرم تکرار خواهد شد و هی اون شک تقویت می‌شه. مسخره نیست؟

یه چیزی باید همه‌ی سیکل‌های باطل رو بشکنه. ولی خب، از کجا بدونم اگه کاری در راستای شکستن این سیکل بکنم، اون وقت اون کار اصیل ه یا نه؟

می‌ترسم برم ایران و باز نتونم از تخت در بیام. اه. همین فکر باز میفته تو همون دور باطل شاید.

همین می‌شه که ترجیح می‌دم تمام روز ذهنم رو خاموش کنم به لطایف‌الحیل.

خشم پرتکرارترین و شدیدترین احساس این روزهامه.

استخر اگه امروز باز شده باشه، می‌رم تمام griefهای زندگی‌م رو شنا می‌کنم.

Friday, 27 May 2016

نه شب عاشقانه‌ست، نه رویا قشنگه

You know what?
I'm done being strong.

هر آنچه که در نه ماه گذشته به دست آوردم، قدرت و توانِ تنها موندن و همه‌ی این‌ها، باشه. خیلی هم خوب. دیگه ثابت کردم به خودم و به هرآن کسی که نظرش مهمه. دیگه بسه.
دیگه نمی‌خوام محکم باشم.
دیگه زیادی طول کشیده و هر آن اندوهی رو که تنهایی هندل کردم، جهان فک کرد خب حالا که می‌تونه بذار یکی اضافه کنیم. و اضافه کرد.
امروز یک ساعت و نیم باهاش ویدئو چت کردم و خیلی هم خوب بود. اما این چیزی از تنهایی‌م کم نمی‌کنه.
امشب می‌رفتم بار مست می‌کردم و با یه پسری می‌رفتم خونه‌ش اصن. اگه از کاناپه بلند شدن و لباس عوض کردن too much effort نبود. سلام دیپرشن.

این وسط، چی شد که خیال کردم می‌تونم وارد این قضه بشم و طرف قوی ماجرا هم باشم؟ ستون اخلاقی سیستم بشم، هلش بدم که ازم بره، غمگینش بشم برا بار دیگه حتی نمی‌دونم چندم.

همین وسط، چی شد که خیال کردم قوی ام انقد که برگردم به آدم ۱۶ سالگی‌م، با اون حجم تراما؟ چی شد که خیال کردم ما بالغیم و زخم‌های همو تیمار می‌کنیم و فلان؟ چی شد که زخم صداش رو دلم موند؟

واقعا فک می‌کردم این قدر رمق مونده برام؟

چی شد که باز باید وقتی دارم مست میکنم موبایلمو خاموش کنم؟

باید برگردم خونه تاهرچی رشته‌م پنبه نشده....




تا که یک روز تو رسیدی...




Thursday, 26 May 2016

فقط] در رویایت می‌چرخیدم]

«من، هوای با تو سر کردن
تو، دو راهیِ خطر کردن

ما، در انتظار مهتاب ماندیم
ما، شبیه هم ترانه می‌خواندیم»

نه قراره آدما مدام ترانه بخونن، نه تو این دو راهی‌ برام خطر کرده بود تاحالا.

یک لحظه ست که وا می‌دی. که همه‌ی کانتکست کلو ها رو ندیده می‌گیری، دست از خودت رو سفت گرفتن بر می‌داری. یک لحظه‌ست که به خودت اجازه می‌دی امیدوار شی، که بلند بگی‌ش، که دیوارهات رو بریزی پایین.
همون یک لحظه‌ تا ابد می‌گائدت. نه نداشتن‌ش، نه نبودن‌ش، نه حسرت، نه دلتنگی. پژواک همون یک لحظه‌ست که بیچاره‌ت می‌کنه...

Wednesday, 25 May 2016

یادم باشه غم‌م رو به خشم نفروشم.
یادم باشه که عصبانی بودن راحت‌تر و هندل‌کردنی‌تر از غصه خوردنه، اما ناحقه. که من تک تک قدم‌های مسیری که به اینجا رسوندتمون رو درک کردم و حق دادم بهش.
یادم باشه  تو تنهایی قصه گفتن و در جایگاه victim گذاشتن خودم بیراهه‌ایه که دو سال رو توش حروم کردم و زخمم رو باهاش به چرک نشوندم.
یادم باشه که ما با اون ظرفیت جادویی دیالوگمون، قلب‌هامون رو پوست کندیم تا اون زخم رو از چرکش خالی کنیم و از این جا به بعد، حفظ سلامتم مسئولیت خودمه.
یادم باشه که این ناهمزمانی‌ها مقصر نداره و من بی‌کینه وایسادم اینجا. که نه اون چیزی بدهکار منه نه دنیا.
می‌نویسم که یادم باشه غصه رو باید خورد و تبدیل به خشم نکرد. که یادم باشه این غم، هرچقد عمیق و بی‌رحم، نابه. خیلی نابه.

یادم باشه برای دردی که از سر دوست داشتن به دل آدم می‌شینه باید شاکر بود.
 




نشسته
بر دل
غبار غم






دلم را در میان دست می‌گیرم
و می‌افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی‌تاب خشم‌آهنگ...

هرچقدر تا حالا شک داشتم٬ الان دیگه مطمئنم که شکل گرفته م بالاخره. اصولی دارم که ازشون آگاهم و بهشون پایبند می‌مونم. حتی در سخت‌ترین تصمیم‌های احساسی. 

گذشتن ازش سخته. همیشه سخته. و هربار سخت‌تر از قبله. این بار با فاصله از همیشه سخت‌تر بود. این بار چشیده‌ بودمش انگار. ولی گذشتم. نه تنها گذشتم٬‌که اصرار کردم. جلوم وایساده بود نمی‌رفت٬ و من در حالی که عطش بغل کردنش توم شعله می‌کشید هلش دادم که بره. و به موقع ش گفتم که اگه مسئولیت انتخابتو نپذیری من می‌رم و اون وقت دیگه صبر نمی‌کنم اینجا. فرو رفتن ناخون‌های خودم رو تو قلبم حس کردم. اما اون دیالوگ طولانی‌ اون شب با شقایق رو کاناپه که تمام این اصل‌ها و سرگشتگی‌های قبلی‌م رو سر و سامون داد توی ذهنم زنگ می‌زد.

من وایسادم. من پای چیزی که احساس کردم براشون و برام بهتره٬ چیزی که درست‌تره٬ وایسادم. 
چی می‌تونه از این سخت‌تر باشه دیگه؟ کی اینطور اصرار می‌کنه به اینکه  رفتنش رو سخت‌تر کنه برات؟   چه تصمیم اخلاقی دیگه‌ای لازم می‌شه بگیرم در زندگی‌٬ که شرایط اینطور مهیا باشه برای نادیده گرفتنش؟ 
کدوم رفتنی از این سخت‌تره؟ 


زدم سر شونه‌ی خودم٬ گفتم تو مسیر درستیم. جون مادرت وا نده فقط. 
 مشاوره. در راستای لیست کردن لحظات numb نبودگی٬ و با توجه به این که از بزرگ‌ترین اتفاق احساسی هفته‌ی گذشته‌م نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم٬ موضوع دعوام با همکلاسی‌م و خشdم اگزجره‌ای که بهش گرفته بودم رو باز کردیم. جالب شد ولی. یکی از جدی‌ترین مشکلات من در زندگی در آمریکا رو شد. یک تنش روزمره‌ی مدام٬ که از بیرون حتی دیده هم نمی‌شه و خودم هم حواسم نیست و ولی از تو می‌تراشتم. توی جلسه ناگهان دوباره عصبانی بودم. تمام خشم تلنبار شده‌ی نه ماه گذشته  اومده بود بیرون. از همکارهام عصبانی‌ام. از شاگردام عصبانی‌ام. از دانشجوها عصبانی‌ام. از استادها عصبانی‌ام. از همه عصبانی‌ام.
همینطور که حرف می‌زدم با خشم٬ از عصبانیت گریه‌م گرفت. و بعد که تموم شد یهو تکیه دادم عقب و با تعجب به آقای مشاور خیره شدم و بهش گفتم من باورم نمی‌شه این داستان انقدر توم شدید بود. سبک شدم یهو.

Tuesday, 24 May 2016

به خانه می‌رسم
گلکو نمی‌داند
مرا ناگاه
در درگاه می‌بیند
به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند خواهد گفت
بیابان را سراسر مه گرفته‌ست...

شبانه‌های «بغلم می‌کنی بی که بپرسی چی شده؟»  و «بیا... هستم همیشه»
به خانه می‌رسم.

هم خونه م از سفر برگشته. دیگه نمی‌تونم به زندگی افسردگانه‌م ادامه بدم.
که خب باید چیز خوبی باشه.
ولی نیست.
همین که نیست ناامیدم می‌کنه.
ته چاه که می‌گن اینجاس.

تمام حقیقت

چشمامو بستم و خواب دیدم دارم از یه سرسره ی بلند و مواج سر می‌خورم پایین. ته سرسره معلوم نبود. من از ارتفاع می‌ترسم.
دستامو محکم می‌گرفتم به لبه ها که نگه دارم خودمو. که نرم پایین. نه زورم می‌رسید، نه جرئت داشتم وقتی سرعتم کم میشه از کناره‌ها پایین رو نگاه کنم.
رها کردم دست و پا زدن رو. انقباض هام رو شل کردم، دراز کشیدم رو سرسره، چشمامو بستم و گذاشتم که قلبم با هر موج بریزه پایین. گذاشتم ترسش قلبمو پر کنه. دستامو یخ بزنه.
روی موج‌های سرسره که تنم هربار پرتاب می‌شد و قلبم از ترس می‌ریخت، گوشم پر از صدای غمگینش بود. «احتمال، حسرت، و خاموشی گل‌های ارکیده»
از این ترکیب فهمیدم دارم خواب می‌بینم. و فکر کردم حالا که این خوابه شاید پایین سرسره منتظرم وایساده باشه. این احتمال و anticipation حال قلبمو بدتر کرد. نفسم در نمیومد. چشمامو باز نمی‌کردم که اگه پایین سرسره وایساده بود، اول پرت شم تو بغلش بعد ببینمش. و خدا خدا می‌کردم که بیدار نشم قبل از رسیدن.

با شدت خوردم کف زمین. سرسره تموم شد. درد پیچید تو تنم. بیدار شدم.

Monday, 23 May 2016

مارگوت بیگل! امشب به خواب من بیا و بگو چطور ممکنه از «بخت‌یاری» ما باشه، «که آنچه می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید یا از دست می‌گریزد؟»

شادی دوازده ساعت طول می‌کشد.

از کدوم خاطره برگشتی به من٬
که دوباره از تو رویایی شدم؟

اتاق اینترن‌ها. نور خوبی از پنجره افتاده روی میز روی دست‌هام. 
لبریزم.  نشاط یک پیروزی دو نفره توی رگ‌هام می‌ تپد. حالا فعلاْ. همیشه همین بودیم ما اصلا. هی شکست هی پیروزی. هی شکست هی پیروزی. کمی رویایی و کمی غمگین است که این طوفان هیچ وقت آرام نگرفته.  هیچ وقت نشده آرام بگیریم حرف روزمره بزنیم. هیچ وقت نشده دست برداریم از این کاویدن و نفس حبس کردن مدام. حالا اما لبریزم و بیشتر از غمناک بودنش رویایی بودنش را حس می‌کنم.
سخت و خواستنی بودنش را. 

موسیقی متن هم که طبعاْ نامجو. روبه‌رو.


پ.ن: تا جایی فرصت می‌دهم که بدانم طرفم متوجه حساسیت اوضاع هست. تا جایی که مطمئنم کند این زخم دوباره حاصل تلاشی ناموفق است. نه تلاش نکردن و ندیدن و اهمیت ندادن و بی‌ملاحظگی. برای تلاش آدم‌ها صبر می‌کنم.

Sunday, 22 May 2016

توی دسشویی وایسادم به خودم نگا می‌کنم تو آینه‌. همین الان، دقیقا در همین لحظه، باید تصمیم بگیرم. و  برای گرفتن این تصمیم، باید تکلیفم رو با یکی از اصولم که راجبش مرددم معلوم کنم. مسخره‌ست. تا دو دیقه پیش داشتم دنبال بتادین می‌گشتم برا دستم، و حالا باید یکی از مسائل اخلاقی‌م رو حل کنم.

من باید ‌همین الان باید تصمیم بگیرم که چقدر به آدم‌ها فرصت می‌دم.
گرایشم همیشه به این سمت بوده که من آدم فرصت دهنده‌ای ام چون شدن برام مهمتر از بودن ه. چون عمیقا معتقدم آدم‌ها از هم یاد می‌گیرن و هر زخمی که به هر کی می‌زنیم رو میشه ترمیم کرد اگه فرصتش بهمون داده بشه. اما همیشه یه سوال محو و دوری بوده، که «تا کجا آخه؟» و همیشه ازش فرار کردم.

وقتی بهم زخم می‌زنه، و دوباره اعتماد می‌کنم، و باز عیناً همون زخم رو می‌زنه در حالی که می‌دونه و توضیح دقیق اینکه چرا دفه‌ی پیش اونطور به گا رفتم رو براش سیصد بار گفتم، اون وقت چی؟
حالا می‌گه مطمئنم که دیگه این اتفاق نمیفته. تقریبا. من جلوی آینه وایسادم و به خودم نگا می‌کنم. فک می‌کنم که چطور باید فهمید کی بسه؟ چطور باید فهمید که کی اگه اعتماد کنی، درواقع داری بی‌احترامی می‌کنی به خودت؟ کی اگه اعتماد کنی، دفعه‌ی بعد که عیناً همون زخم رو خوردی از خودت متنفر می‌شی؟ کجاست مرز فرصت دادن برای تغییر کردن آدما و تو رو یادگرفتن‌شون، با «من جرب‌ المجرب حلت به الندامة» ؟
الان از خودم متنفر نیستم. خوشحالم که اعتماد کردم بهش تا اینجا. اما این درد تکراری خیلی بی‌رحمه.

رزلوشن سال ۹۵م اینه که کاری نکنم که از خودم متنفر شم. واقعا رزلوشن م همین یه جمله ست اما تو همین دوماه در بسیاری از تصمیم‌گیری‌ها کمک‌م کرده. تازه سه چار ماهه که به خودم احترام می‌ذارم.

من نمی‌خوام این زخم رو دوباره بخورم. نه که «نمی‌تونم». چرا اتفاقا. می‌تونم. داریم راجب کسی حرف می‌زنیم که ۵ سال توی یه رابطه‌ی ایموشنالی ابیوسیو موند و زخم تکراری خورد و باز موند. هنوز تا «نمی‌تونم»ام خیلی مونده.  ولی نمی‌خوام.

شاید مسخره نیست. شاید دارم می‌رسم همونجایی که همیشه باید می‌بودم. فرار نکردن از پیچیدگی‌های این مدلی، تصمیم رو به تعویق انداختن تا وقتی که اون اصول شکل نگرفتن، و نرفتن با جریان اتفاقات و جریان سیال فکرها و حس‌ها. ها؟

جریان سیال حس‌ها؟ اگه دست دلم بود تا ابد بهش فرصت می‌دادم. اما قرار نیست دیگه فقط دست دلم باشه. این خون زخم دستم که بند نمیاد هم در لحظه داره کمکی به این تصمیم گیری نمی‌کنه.

Saturday, 21 May 2016

حالا امشب که اگه گری‌زآناتومی نگا نکنم خل میشم، موزیکال شده. چه فازیه الان؟

-توییترم دی‌اکتیوه. کلاً هم که نگم فک می‌کنن لالم-

Friday, 20 May 2016

به پیشنهاد آقای مشاور هر شب به این فک می‌کنم که امروز چی حس کردم. چون ترند کلی اینه که چیزی حس نمی‌کنم. خالی و بی‌حسم. Numb. اما هرشب دنبال لحظه‌های زنده می‌گردم تا شاید پترنی توشون پیدا شه مثلاً.
بعضی شبا دراز می‌کشم و خیره به سقف، هیچی پیدا نمی‌کنم. جز بی‌حوصلگی و بی‌میلی و گاهی استرس. این شبا به گری‌ز آناتومی ختم می‌شن چون تحمل اون ادراک رو ندارم. باید هرچه سریعتر اون خلا رو پر کنم.
اما یه لحظه‌هایی هست، کمیاب، که واقعا حس می‌کنم. و شبا که بهشون برمی‌گردم و دوره شون می‌کنم، احساس می‌کنم زنده‌م. اون احساس از دنیا بیرون افتادگی دیگه اونقد مطلق نیست. راه باریکی هست بین من و جهان. وصلم.

دلم برای اون زمانی که شاخک‌هام حساس بود، که در هر لحظه و با هر محرکی هزار چیز مختلف حس می‌کردم تنگ شده. بدیهی به نظر میومد همیشه. مث همه‌ی داشته‌های از جنس سلامتی که فقط بیماری یاد آدم می‌ندازه قدردان‌شون باشه.

من آدم‌هایی در زندگی‌م دارم که حتی تو این دوران خاموشی شاخک‌ها هم باعث می‌شن خوشی داشتنشون و درد رنجوندنشون و اشتیاق بودنشون رو حس کنم. شکر.

Thursday, 19 May 2016


Say something I'm giving up on you...
-again- 

Wednesday, 18 May 2016


از وقتی پذیرفتم و بلند حرفشو زدم و رفتم دکتر، همه چی آشکار تره. دیروز مدرسه نرفتم. از تخت هم درنیومدم.

تمام مدت خودمو زدم که داری خودتو گول می‌زنی. از وقتی این اسم روشه تنبلی‌هات توجیه شده‌ست. حالا می‌تونی کل آخل هفته رو رو کاناپه باشی و اگه خودت وایسادی بالاسر خودت که دعوا کنی، پشت اسم افسردگی قایم شی بگی تقصیر من نبود.

گاهی که با خودم مهربون‌ترم اما فکر می‌کنم برعکسه. اگر واقعا به انتها نرسیده بودم، به جنگیدن ادامه می‌دادم و نمی‌پذیرفتمش.
من دیدم که دارم نمی‌تونم، بعد به شرایط زندگی‌م نگا کردم و دیدم این انرژی هیچ جا داره مصرف نمی‌شه و باز باتری‌م خالیه. و فهمیدم که باید یه چیز دیگه، یه چیز جدا از من، داره باتری‌م رو تخلیه می‌کنه.
که اگه واقعا در توانم بود برم مدرسه و تو تخت نمونم، هنوز در حال انکار بودم.

هر دو روایت به یک اندازه بر وقایع می‌شینن. من از خودم دیس‌کانکتم. نمی‌دونم کدوم درسته.
شقایق همیشه میگه این که آدم کی ان رو روایتشون از خودشون تعریف می‌کنه. چون رفتارها یه خودی خود و مستقل از توصیفشون معنی ندارن.

من؟
نمی‌دونم. تا از تخت درومدم لباس مدرسه پوشیدم که یه وقت پشیمون نشم. و فعلا منتظرم چایی دم بکشه.

Tuesday, 17 May 2016

برای اولین بار در طول دو روز گذشته یادم می‌ره وقتی می‌رسم به دسشویی آینه رو نگا نکنم. چشمم میفته به صورت خودم. کمرنگ٬ ابروهای نامرتب٬ موهای باز صاف نامرتب٬ زیر چشم‌ها گودافتاده و پلک بالا کمی پف. تیپیکال دیپرشن میک‌آپ فیلم‌هاست اصن. خیره می‌مونم به خودم.

درحالی که به تاریکی اتاق برمی‌گردم٬ به خودم می‌گم که تو سروایو می‌کنی. تو از این وقت سخت زندگی‌ت سروایو می‌کنی و این هم می‌شه یکی دیگه از مجموعه‌ی  «من اون رو دووم آوردم. این که چیزی نیست»هات. 

خوش‌شانسم که یه ماه دیگه اینترن‌شیپم تموم می‌شه و می‌رم ایران. که یه علامتی هست رو تقویم برای روزی که همه چیز قراره عوض بشه. و دیگه لازم نیست صبح‌ها توی همون تختی بیدار شم که الان بیست‌وچهارساعته جز برای دسشویی رفتن و نون پنیر خوردن ازش بیرون نیومدم.

من دووم میارم. و یه وقتی برمی‌گردم عقب٬ به اون هجوم واقعیت جمعه شب فکر می‌کنم. به لحظه‌ای که بعد از ۲۴ ساعت گری‌ز آناتومی نگا کردن٬ پنیک کردن٬ نیم ساعت دویدن و بیست دیقه یوگا٬ با لباس‌های سیاه یکدستم کف خونه دراز کشیده بودم و گریه می‌کردم و فکر می‌کردم بلند شدن از روی این زمین سخت‌ترین کار دنیاست. اون صحنه رفت توی فریم‌های دم مرگ. دردش هم بهش سنجاق شد. یه وقتی بهش فکر ‌می‌کنم و با خودم تعجب می‌کنم که چطور دووم آوردم. ولی دووم میارم.

تو اونی بودی که هیچ وقت ازم نپرسیدی برام چی کار کنی. هیچ وقت نپرسیدی ازت چی می‌خوام. همیشه خودت یه کاری کردی. گاهی اشتباه کردی، آره. اما هیچ وقت، هیچ وقت، منو از اون علامت سوال کذایی آویزون نگه نذاشتی. همیشه جواب داشتی. یه وقتایی جوابت چرند بود و کلافه‌م کردی‌. اما هیچ‌وقت استیصالمو تشدید نکردی.

تا کی قراره همینطور تو تنهایی خودم کشفت کنم؟

Monday, 16 May 2016

«اين ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم»

افسردگی اینجا واقعیه.
تلاش من دیگه این نیست که حال خودمو خوب کنم و بلند شم و زنده باشم و فلان. هدف‌ تغییر کرده. الان تمرکزم روی اینه که این یه ماه رو تا رفتن به تهران و دیدن خانوم روانکاو دووم بیارم بدون اینکه آسیب جدی‌ای ببینم و گند خاصی تو فضاهای درسی/کاری‌م بزنم.
تقریبا یک ماهه که حاضر شدم بهش جدی فکر کنم. به عنوان یک بیماری که براش دارو می‌خوری و اگه خوش‌شانس باشی درمان می‌شه و کمی بدشانس‌تر اگه باشی فقط کنترل می‌شه.
حاضر شدم برم دنبال درمانش. ولی خب یه ماه دیگه دارم می‌رم ایران و اینجا دارو رو شروع نمی‌کنن اگه نتونن تا مدت طولانی هر هفته ببیننت و تاثیر دارو و عوار‌ض‌ش رو مانیتور کنن.
پذیرش‌ش اما به این راحتی نیست. نه فقط به خاطر تمام ستیگما‌یی که علیه‌ش تو ذهن آدم‌های مهم زندگی‌م و تو ذهن خودم بوده همیشه. از اون تقریبا عبور کرده‌م. مشکل اصلیم الان اینه که نمی‌فهمم‌ش. حد و مرزهاش رو نمی‌شناسم. فرض کن یه بیماری فیزیکی داری و نمی‌دونی دقیقا چی کارا میکنه با بدنت. حال تهوع می‌گیری، مطمئن نیستی به خاطر بیماریه یا مستقل از بیماری حال تهوع داری و باید براش یه کار جدا کنی. تب می‌کنی، نمی‌دونی استامینوفن بخوری یا با داروهای این بیماری‌ت تداخل میده.پریودت عقب میفته، نمی‌دونی حامله‌ای یا این بیماری داره پریودت رو عقب می‌ندازه. ترسناکه. نیست؟
تا جمعه هنوز داشتم تلاش می‌کردم ازش نترسم و اونقدرا جدی نگیرمش و خودم رو قانع کنم که چیزی بدتر نشده از قبل، فقط معلوم شده و راه‌های فرارم بسته‌س. اما در طول این آخر هفته، اون چهره‌ی تیپیکال دیپرشن از هزار طرف و به شدیدترین شکل ممکن خودش رو بهم نشون داد. اون دوگانگی ترسناکی که حس می‌کنی، انگار که واقعا دو نفری. و یکی هست که از خودته اما دست و پاتو بسته و بهت می‌خنده و تحقیرت می‌کنه که تکون نمی‌خوری.
این پست رو که شروع کردم به نوشتن، قصد داشتم از جزئیات آخر هفته بنویسم. از اینکه چطور گذروندم اون ۵۶ ساعت رو. چطور مردم اون ۵۶ ساعت رو. اما الان می‌بینم نمی‌تونم. واقعیت‌ش اینه که از قضاوت خیلی از شماهایی که اینجا رو می‌خونین و برام مهم‌ین می‌ترسم. از اینکه نتونم اون ناتوانی رو بنویسم و یک لحظه از ذهنتون بگذره که «چرا خودتو جمع نمی‌کنی؟ چرا برا بهتر شدن حالت تلاش نمی‌کنی؟»  حتی اگه بلند نگینش.
خودم به اندازه‌ی کافی از این صداها تو مغزم دارم. اون وقت‌هایی که خودم بس می‌کنم هم بابام تو ذهنم با قدرت ادامه می‌ده. و باور کنین، هرچقد تلاش کنین، نمی‌تونین از صدای بابام تو سرم قوی‌تر باشین تو بی‌اعتبار کردن من پیش خودم.

Thursday, 12 May 2016

Warm Vanilla Sugar

یه بادی لوشن خریدم به همراه اسپری بادی‌میست‌ش (نخریدم درواقع. مجانی بود به یه طریقی. ولی حالا) که اسم بوش warm vanilla sugar ه. تمام عناصرش خلاف عادتمه. شیرین و گرم و غلیظه بوش. از بین لوندر و نعنا و خیار و هلو و کتون و هزاران چیزی دیگه که همیشه فک می‌کردم دلم می‌خواد داشته باشم، همه‌ی اون خنک‌های رقیقِ گذرا، اونا که اصن در ذاتشونه باهاشون عبور کنی و بوت تو هوا بمونه و گیجش کنه، رفتم سراغ این ساکن‌ترین بو. که انگار تو ذاتشه بمونی. فرصت بدی تا به قدرت و شدت بو عادت کنه، تا یواش یواش بفهمتش.

هر بار تکون می‌خورم و بوش ازم بلند می‌شه تعجب می‌کنم.

و، به طرز عجیب و ترسناک و لذت‌بخشی، می‌تونم همین تعجب رو تو چشماش تصور کنم. تو صورتش که یهو به لبخند باز می‌شه. اصن هیجانش جلوی چشممه. اون هیجان کودکانه‌ش وقتی مرزهای خودم رو درمی‌نوردم. وقتی با بدنم دوستم. اون ملاحظه و احتیاطش برا این که یه وقت فک نکنم داره برا نرمی و عطر پوستم هیجان‌زده می‌شه. اون مکث‌ش تو انتخاب کلمه‌ها برا اینکه یادم نره وقتی با بدنم قهرترین بودم هم با بدنم دوست بوده. که لذت بردنش از بوی ‌لوشن روی پوستم نیست و اون اصن بوی خود پوستم رو بدون عطر و لوشن عاشقه، اما تمام معانی ضمنی این عمل خوشحالش می‌کنن. هرقدمی که به سمت آشتی با خودم برمی‌دارم خوشحالش می‌کنه.

چی شد یهو؟ چی داشتم می‌گفتم؟
بوی غلیظ ساکن. موندنی.

Monday, 9 May 2016

- Are you having suicidal thoughts?
- No. Fucking no. 


تو سکرینینگ‌های مرکز مشاوره‌ی دانشگاه برای افسردگی٬ سیصد و شصت بار به سیصد و شصت طریق ازت می‌پرسن که به خودکشی فک می‌کنی یا نه. هربار داری دفتر مشاور رو ترک می‌کنی ازت می‌پرسن که آیا احساس می‌کنی امنی؟ ممکنه تا هفته‌ی دیگه به خودت آسیب بزنی؟

هربار که توی اون پرسشنامه‌های تستی علامت زدم که «نه. هرگز. من به کشتن خودم فکر نمی‌کنم» دلم می‌خواست کنارش براشون توضیح بدم که اما این جواب هیچی به شما نمی‌گه. اینکه من هیچ وقت به خودکشی فکر نکردم معنی‌ش این نیست که ارزشی در زندگی می‌دیدم همیشه. حتی معنی‌ش این نیست که تا حالا به اون مرحله نرسیدم. مسئله اینجاست که فکر کردن به خودکشی (جز در دو موقعیت خیلی خیلی بحرانیي زندگی‌م) برای من تعریف نشده. من هرچقدرم که از زندگی خسته و ناامید باشم نمی‌تونم به خودکشی فکر کنم. و گاهی همینه که بیچاره‌م می‌کنه. همین انگار «محکوم» بودن به زندگی. انگار که اون کنترلی که ملت اگه بخوان رو مرگشون دارن رو هم ندارم من. که من نهایت چیزی که می‌تونم بهش فک کنم اینه که «کاش مرده بودم» و  نه حتی «کاش بمیرم».
آره. یه روایتش اینه که چه خوب. چه هسته‌ی هویتی قوی‌ای داری. چقد  resilient  ی. 
اما یه روایتش هم اینه که There is no fucking escape from this shit.
و روایت روزهای تاریک‌ش هم اینه که "حتی عرضه‌ی فکر کردن به مردن هم نداری."
" گاهی آدم تو جنگ با خودش باید انقد پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش. اون وقت از دل اون ویرونه یه نوری یه امیدی یه جرئتی جرقه می زنه. غروب وقتی گفتم جوابم منفیه خودمو با خاک یک سان کردم. بعد یاد حرفای اون شب افتادم. جلوی کافه نادری. "شهرزاد... بس نیست این همه ناکامی؟ اینهمه بدبختی؟ توی دنیایی که دو روز بیشتر نیست منتظر چی هستیم؟ کدوم معجزه؟ کدوم خوشبختی بادآورده؟"  بیا. اینو دوباره به من بده. بیا این لجظه رو وصل کنیم به همزادش تو گذشته ی دور. انگار هیچ کابوسی این وسط نبوده... انگار برگشتیم به همون روزا. نه خسته ایم نه پیر نه اینهمه زخمی... "


سریال ایرانی تا حالا حرف دلمو نزده بود.

دلم می‌خواد ببرمش لب دریا٬ این تیکه‌ی شهرزاد رو بهش نشون بدم٬ دستبند چرمش رو از دستم دراردم٬ بدم دستش. بگم «نمی‌شه از اول؟»

ولی بعد که این دراما رو تموم کردم٬ بهش بگم نه. نمی‌خواد فک کنیم که نه پیریم نه خسته نه اینهه زخمی. بهش بگم این زخما نقشه‌ی سرزمین ماست رو تنامون. بگم همین زخما یه شب دهن وا کردن گفتن برگرد بابا چرا دست و پا می‌زنی؟ تا کی انکار؟

بگم یه شب برات گفتم چه همه عوض شدم٬‌برات گفتم چه تو کف خودم موندم. بعد گفتم نکنه پیر شدم؟ مکث کردی گفتی «پخته شدی.. الماس شدی». که بعدش من فکر کردم که سنگ لعل شود در مقام صبر٬ به خون جگر. و دیدم که تو توی همه‌ی این طوفانا کنارم وایسادی. که آره٬ به خون جگر٬ اما خون جگر خوردنش مال تو بود٬‌رفتن و گم شدن و با یه بغل زخم تازه برگشتنش کار من. لبای تو نقشه‌ی این زخما رو حفظن و٬
من تازه از ویرونه ساختن از خودم برگشتم. 

Sunday, 8 May 2016

تو تنهایی که هیچی. یادته حسین پناهی میگفت «پنجره رو ببند و بیا تا با هم بمیریم عزیزم»، بعد ما موهای تنمون سیخ می‌شد؟

این روزا تو اون لحظه‌هایی که ناگهان دلم برا یکی می‌تپه، به جای «دوست دارم» دلم میخواد بهش بگم «پنجرو رو ببند و بیا تا با هم بمیریم عزیزم»
طبیعتاً هیچ کدوم رو نمی‌گم.

دلم می‌خواد بدبختی‌های حرفه‌ایم رو ببرم زیر پتو و تو تنهایی باهاشون بمیرم.

بعد می‌بینم درباره‌ی پریشانی‌‌های عاطفی‌م هم همینو می‌خوام.

بعضی وقت‌ها کلاً دلم می‌خواد برم زیر پتو تو تنهایی وانمود کنم مرده‌م.

بابا من پشت در مونده‌م. یکی در این زندگی و این دنیا رو روم باز کنه برگردم تو. اه.

Thursday, 5 May 2016

الگوی جدیدی که در رفتارم پیدا کردم:
وقتی یکی از اپیزودهای افسردگی شروع می‌شه، وقتی به اونجایی می‌رسه که توان وانمود کردنم تموم میشه،  از تمام آدم‌هایی که زمانی حتی نشانه‌ی کوچکی از درک نکردن ناتوانی آدم تو این موقعیت نشون دادن بی‌رحمانه فاصله می‌گیرم.

چه مغرضانه گفتم «شعرهای عصبانی» درباره‌ی گلسرخی. تو همون دختر رحمان هم، وقتی داد می‌زنه «وقتی که دختر رحمان با‌ یک تب دو ساعته می‌میرد»، بلافاصله بعدش میگه «باید که دوست بداریم، یاران»

تو همون نواره، یه شعر بود که حتی وقتی به عصر اینترنت رسیدیم هم هیچ جا دیگه پیداش نکردیم. اسمش بود «آخرین چراغی که در بلندی‌های طوفان با شعله‌های دلش می‌سوخت»
یه جاش می‌گفت
«در تاریک‌ترین پنجره‌های نیم‌گشاده
در کج‌ترین خط دروغین قصه‌ها
آن چه می‌گذشت،
تو نبودی.
نمی‌شکستی.
نمی‌مردی»
و کمی بعدتر یه چیزی تو این مایه ها که از کجاها گذشتی تو، که عبورت گلوی خروس‌ها رو تو نیمه‌شب آتیش می‌زنه. تصویری که یادمه خیلی محوه. اما اونچه که از شعر برام باقی مونده، روشنایی گلوی یکیه که تو کج‌ترین خط دروغین قصه‌ها هم نمی‌شکنه و نمی‌میره. که آخرین چراغه. که از هرجا عبور میکنه، حتی وقتی «تاراج کردند و سوختند، ویران کردند دل مارا»، آتیش می‌زنه و می‌سوزه و روشن می‌کنه.

و رازآلودگی اون شعر و اون شاعر، که تو گم و پیدا شدن اون نوار هی گم و پیدا می‌شد و دستمون هیچ جور دیگه ای بهش نمی‌رسید. و حتی به فکر هیچ کدوممون نرسید به بار یه جایی که گم نشه بنویسیم شعر کاملش رو.

خدا می‌دونه چیا تو ساختن هسته‌ی مرکزی هویت آدم نقش بازی کردن. چیا ردشون رو انداختن بی که آدم بدونه و بفهمه.