خونه م پر از سوسکهای ریز و عنکبوته. همهی بستهها و چمدونها و کیسهها کف هال ولوئه بی هیچ نظمی. نه میز دارم، نه مبل، نه تخت، نه هیچی. فقط آشپزخونه رو کمی چیدم و خرید کردم براش که اون هم یخچال رو یادم رفت روشن کنم (وقتی چراغش روشن میشه لزوما روشن نیست گویا) شیر تو این چهار روزی که کانادا بودم فاسد شد.
حتی اینترنت هم ندارم هنوز.
فقط دو روز و یه ماشین لازم دارم برا اینکه خونه رو راه بندازم و در حد شروع زندگی وسیله بخرم. بعد کم کم شروع کنم به یادگرفتنش. اینکه سوسکا از کجا میان و چی کار کنم. اینکه چطور و با چه ترکیبی از کولر و پنکه سقفی دمای همهجا رو قابل تحمل کنم. اما همین دو روز و یه ماشین رو ندارم.
فردا و پس فردا و پسونفردا باید برم یه مدرسهی دوری برا ترینینگ معلمین تازه استخدام شدهی منطقه. ۸ صب تا ۴.۵ بعدازظهر. بعدش یه روز خالی دارم، بعد یه روز باید برم مدرسهی خودمون برای گرفتن کلاس و آشنایی و فلان. این میشه ۲۵م. بچهها از ۶ م ماه بعد میان و ما این وسط سه روز هم باید بریم in-service. و من هییچ طرح درسی ننوشتم. فقط محورهای اساسی کلاسم رو تعیین کردم و کمی فکر کردم به اینکه چقدر از خودم میخوام با شاگردام شر کنم.
واقعا نمیدونم حکمتش چیه که دارم نمیمیرم الان از ناامیدی و غصه و ترس و استرس. ولی خب. الان از کانادا و خدافظی با خواهر رسیدم، ۶ ساعت دیگه باید بیدار شم که حاضر شم برم مدرسه، حمومم پرده نداره و دستمال توالت حتی یادم نبود بخرم اون روز که رفتم خرید. الان فقط تونستم هر چی لازم دارم رو بذارم دم دست که فردا دیگه دم رفتن دنبال چیزی نگردم.
موقعیت ذهنیای دارم تو مایههای اینکه همه چیز بالاخره تهش میشه. چرا حرص بخورم. و فقط نگرانی مدام و انرژیبری پس ذهنم هست که جواب «حالت چطوره؟» ها رو پوشش میده. غیر از اون، شاهد و ناظرم انگار فقط. خالی و ساکت. نه اون «شروع تازه»ای که خیالش رو پخته بودم اتفاق افتاد، نه دنیا به آخر رسیده. انگار ادامهی همون وضعیت رو دارم میرم، با مختصات جدید. چه انتظار دیگهای میشه داشت از زندگی؟
پ.ن: گلدون هم، بله خریدم. احساس خاصی ندارم از داشتنشون. فعلا خوشحالم که تو این چهار روز نبودنم نمردن.