دو ماه زیادتر از مسافرت ه.
دو ماه کمتر از مهاجرت ه.
دو ماه کمتر از مهاجرت ه.
هرچی که هست، اون چیزی نیست که من خودم رو براش آماده کرده بودم. من خودم رو برای یه مسافرت مث همهی تابستونای دیگه آماده کرده بودم، که اما طولانیتره و همهی صبح تا عصرهاش هم پره.
فرق میکنه ولی. انگار که یه کار تمام وقت داشتن، تو رو شبیه آدمی میکنه که داره این جا زندگی میکنه. و اون وقت مجبوری که اینجا و شبیه اینجا زندگی کنی.
بعد،
"غربت" میاد.
فرق میکنه ولی. انگار که یه کار تمام وقت داشتن، تو رو شبیه آدمی میکنه که داره این جا زندگی میکنه. و اون وقت مجبوری که اینجا و شبیه اینجا زندگی کنی.
بعد،
"غربت" میاد.
و همهی چیزهایی که آدمها از مهاجرت میگن. اون ناتوانی تو کارهای خیلی روزمره. اون از دست دادن "شخصیت"ت به خاطر از دست دادن "زبان"ت. اون شکل تازه و نفس گیر دلتنگی. همهش.
من آمادهی اینا نبودم. من اومده بودم مسافرت. فاصله قرار نبود یه موجود زنده باشه. "غربت" قرار نبود کانسپت مربوطی باشه اصن..
من آمادهی اینا نبودم. من اومده بودم مسافرت. فاصله قرار نبود یه موجود زنده باشه. "غربت" قرار نبود کانسپت مربوطی باشه اصن..
انگار همه چی یه دِمو ئه از چیزی که قراره دو سال دیگه برام اتفاق بیفته.
اینه که همهش خستهم. همهش ناآرومم. همهش پر از دلشورهم (و میندازمش گردن قهوههای پی در پی. اصن چرا قهوههای پی در پی؟ که یه بهانه داشته باشم برا دلشوره)
خودم رو میشکافم تا اون شجاعِ پذیرای تغییر رو پیدا کنم دوباره.