Wednesday, 31 July 2013

دو ماه زیادتر از مسافرت ه.
دو ماه کمتر از مهاجرت ه.
هرچی که هست، اون چیزی نیست که من خودم رو براش آماده کرده بودم. من خودم رو برای یه مسافرت مث همه‌ی تابستونای دیگه آماده کرده بودم، که اما طولانی‌تره و همه‌ی صبح تا عصرهاش هم پره.
فرق می‌کنه ولی. انگار که یه کار تمام وقت داشتن، تو رو شبیه آدمی می‌کنه که داره این جا زندگی می‌کنه. و اون وقت مجبوری که اینجا و شبیه اینجا زندگی کنی.
بعد،
"غربت" میاد.
و همه‌ی چیزهایی که آدم‌ها از مهاجرت می‌گن. اون ناتوانی تو کارهای خیلی روزمره. اون از دست دادن "شخصیت"ت به خاطر از دست دادن "زبان"ت. اون شکل تازه و نفس گیر دلتنگی. همه‌ش.
من آماده‌ی اینا نبودم. من اومده بودم مسافرت. فاصله قرار نبود یه موجود زنده باشه. "غربت" قرار نبود کانسپت مربوطی باشه اصن..
 
انگار همه چی یه دِمو ئه از چیزی که قراره دو سال دیگه برام اتفاق بیفته.
اینه که همه‌ش خسته‌م. همه‌ش ناآرومم. همه‌ش پر از دلشوره‌م (و میندازمش گردن قهوه‌های پی در پی. اصن چرا قهوه‌های پی در پی؟ که یه بهانه داشته باشم برا دلشوره)
 
خودم رو می‌شکافم تا اون شجاعِ پذیرای تغییر رو پیدا کنم دوباره.
 

Sunday, 28 July 2013

چه می‌جویی دگر تو، ورای روشنایی...؟

خودم را نشاندم روبروی آینه‌ای که او بود. شبیه و دور.
نشاندم‌م خیره شدم به این حالِ پر نوسانِ "می‌خواهم نمی‌خواهم می‌خوام نمی‌خواهم می‌ترسم نمی‌ترسم می‌ترسم نمی‌ترسم"
آدم یک جایی باید خودش را بپذیرد. من خودم را - روبروی آینه‌ای که او بود - پذیرفتم.
 
روابط انسانی اگر کوهند، من در دامنه نمی‌توانم نفس بکشم. قله را می‌خواهم. گیرم که ترسناک و سخت و پر استرس و یک قدمی پرتگاه اصلآ. نمی‌توانم. دامنه هم خوشحالم می‌کند. گاهی دلم می‌خواهدش حتی. اما رابطه‌ای که در دامنه بماند برای من محکوم به مرگ است. ردیف کنم نام‌هایی را که نبردم تا قله و در سادگی‌های دامنه گم شدند و پوسیدند و فراموش...؟
 
پوست می‌اندازم هربار. می‌میرم و زنده می‌شوم گاهی. اما خب، ما آدمیم و آخرش می‌میریم و هیچ ازمان نمی‌ماند.

بله. هوس قمار دیگر.

 

نق

این احساسِ
نکبتِ
ناتوانی
 
در روزمره ترین کارهای زندگی. در ساده ترین ها. در غربت
 

Saturday, 27 July 2013

 

خبری نیست به قرآن.

"حالا حواس‌‌ام هست طوری زندگی کنم که به جای این‌که در موردش شنیدن هیجان‌انگیز باشد، روزهای‌ام جوری باشد که هیچ چیز تعریف کردنی نداشته باشد اما خودم دقیقه به دقیقه اش را دوست داشته باشم. نه مثل زندگی قبلی که کلیات‌ش را دوست داشتم اما جزییات‌ش کشنده بود. که وقتی یکی سوال اول را در مورد زندگی‌ات می‌پرسید معمولن تا چهل‌ و پنج‌ دقیقه بعدش به سوال کردن ادامه‌ می‌داد. به زودی جواب‌هایی خواهم داشت با سوال سوم طرف سوال‌های‌اش تمام می‌شود. "
 
[+]

حالا نه اینکه همه ش لزومآ همینطوری باشه. زندگی قبلی جزئیاتش کشنده نبود، دقیقه به دقیقه ی این زندگی رو هم دوست ندارم واقعآ.
اما این که روزهام چیزی برای تعریف کردن ندارن، اما دارم چیز یاد می گیرم خیلی دقیقه. هی مردم می گن "خب.. چه خبر؟ کار چطوره؟ تعریف کن ببینم.." بعد من همینجوری ساکت، که هیچی.. سلامتی..
چیزهایی که یاد میگیرم هم حتی گفتنی نیست. یعنی نمی تونم حتی برای شقایق بنویسم که دقیقآ چی یاد می گیرم از رفتار سوپروایزرم، یا از مدل فکر کردنِ این آدم عزیزی که دارم باهاش کار می‌کنم، یا از پروسه‌های کاریِ یه بنیاد بین المللی.
نمی‌دونم هم که این چیزایی که دارم یاد می‌گیرم آیا می ارزن به چیزایی که دارم از دست می‌دم یا نه. اما به هر حال، از این راضی ام که دارم یه کاری می کنم دور از ژانگولرزدگی های همیشه م. در حد بخون و ادیت کن و کامنت بذار.
اما مؤثر باش.

Friday, 26 July 2013

"خیال گنگ رهایی"

16 سالم بود. داشتم برای دومین بار با اولین دوست پسرم به هم می‌زدم. خودش نمی‌دونست دارم باهاش به هم می‌زنم. دستمو خیلی محکم گرفته بود. خوب یادمه که به دستاش نگا کردم و فک کردم کاش به جای دستم خودم رو انقدر محکم گرفته بودی.  دستمو از دستش درآوردم. گذاشتم رو دستش و گفتم "دستمو انقد محکم نگیر.." و شروع کردم به ناز کردن دستش..
از پارک اومدیم بیرون، تو راه برگشت دوباره دستمو گرفت. همون قدر محکم. و من بالاخره جرئت کردم و بهش گفتم دیگه نمی ‌خوام. تو سکوت کنارم راه می رفت و شکه شده بود. گفت آها اینطوری دوست نداری. دستشو شل کرد و شروع کرد به ناز کردن دستم.. برای یه لحظه فکر کردم شاید هنوز می‌خوام.
 
وقتی سرمو می‌ذارم رو پای یکی، اگه دستش تماسی با گلوم داشته باشه، احساس خفگی می‌کنم.
 
وقتی تکیه می‌دم به شونه‌ی یکی، اگه دستشو بندازه دورم و وزن دستشو حس کنم، احساس زمین‌گیر شدن می‌کنم.
 
"صورتمو نگیر تو دستت. آروم انگشتاتو بکش رو صورتم.."
 
"می‌خوای موهامو ناز کنی بکن. ولی تو دستت نگهشون ندار"  -زمان موهای بلند، یکی از خیانت‌های آف دِ رکورد (اون موقع ها اسمش خیانت نبود. ولی الان که دیگه با خودم تعارف ندارم) -
 
هر وزن انسانی‌ای رو که حین یه محبتی رو خودم حس کنم احساس گیر افتادن می کنم. (موقع سکس فرق داره).
 
همین الان، شبایی که کنار دوست پسرم می خوابم، اگه یه طوری بغلم کنه که نتونم بدون بیدار کردنش بیام بیرون احساس "زندانی شدن" بهم دست میده. بهش می گم زندانی‌م نکن. بیچاره. که تازه بغلش جاییه که اگه زندگی مجبورم نمی کرد بیام بیرون تا ابد می موندم توش.
 
به جز وقتایی که می‌خوام قایم شم اگه یه طوری بغلم کنه که جایی رو نبینم، جای سرمو عوض می‌کنم که دید داشته باشم.
 
اینا اصن هیچی. تو بغل مامانم وقتی می‌شینم نمی‌تونم تحمل کنم دستاش دورمو بگیره.
 
اینا رو وقتی شروع کردم به نوشتن سه تا تو سرم بود. و همین طور دارن زیاد می‌شن و بیشتر یادم میاد.
پاراگراف اول امکان این که بندازمش گردن دوست پسر قبلی‌م رو ازم می‌گیره. دارم با خودم فکر می‌کنم این همه نگرانی برای احساسِ رهایی از کجا اومده تو من؟ اینهمه ترس از زندانی شدن و گیر کردن و فلان؟
باید شخم بزنم خودم رو..

 

Thursday, 25 July 2013

مث ارابه‌ی نور

یک جمله گفت، زیر و رو شدم.
هی توی این مربع کوچیک اسکایپ به خودم و لبخند پهنم و نصف صورتش نگاه کردم. از اون تصویرها که می‌دونی فراموش نمی‌کنی. که اگه قراره دمِ مرگ زندگی ت رو تو چند تا فریم ببینی، این یکی از اون فریم‌هاست.
 
حالا یه بیست دقیقه‌ای گذشته. می‌دونم چی اونطور "منقلب"م کرد به معنی واقعی کلمه.
 
این آرامش، این اطمینان، که بدونی آدمی که کنارته give up  نخواهد کرد. که سر هر پیچی و تو هر سربالایی یهو دلت نریزه که نکنه وا بده. این که دیگه با خیال راحت چشماتو ببندی و دستشو بگیری و بری.. که دلت قرص باشه. که نترسی اگه یه لحظه تو اونی باشی که بگی "اصن گور بابای همه چی"، واقعآ گور بابای همه چی بشه..
 
چند ساله نداشتمش؟ اصلآ فک کنم هیچ وقت نداشتمش. از وقتی این مفاهیم پیچ و سربالایی و مهم تر از همه "همراهی " وارد زندگیم شده، اونی بودم که باید مواظب می بود. نباید دیوانه می‌شد. نباید حتی تو یه حمله‌ی هیستریک می‌زد زیر همه چی..
 
حالا، به چند ماه گذشته نگاه می‌کنم. به اون شب کذایی تو خونه‌م که گا.ییده شدیم و گفتم "اصن نمی‌رم". به اون روزهای خسته شدنش. به اون اوج روزهای بد. به بودنمون برای هم. به، آره، "مرد"م بودنش.
 
چقدر امنم. چقدر اون طناب‌های سفتی که دور خودم بسته بودم دارن شل می‌شن. چقد خوبه که دیگه اون مترسکِ همیشه امیدوارِ همیشه مثبت نیستم..
 
دارم به یه نتیجه‌ی جهانی می‌رسم.
رابطه وقتی آدم بتونه توش بی دغدغه خودش باشه،
وقتی طرفت بلد باشه تو رو همون جوری که هستی ببینه،
وقتی از هیچی، مطلقآ هیچی، نترسی برای خودت بودن، یا حتی برای گاهی خودت نبودن،
دیگه هر عیب و ایرادی داشته باشه باید پاش وایساد.
 
این "عیب و ایراد"رو برا این می‌گم که می‌دونم یه وقتی می‌رسه که همه چی انقد گل و بلبل نباشه (داره یک سال می‌شه. عاشقمونم که هنوز "گل و بلبل"مونه با وجود همه چی). یه وقتی می‌رسه که شک کنیم، که سختمون بشه، که گیر کنیم. می‎خوام یادم بمونه که چطور الان با تمام وجودم می‌دونم که پای هر سختی‌ای وایمیستم براش. برامون.
 
 
 
 

Sunday, 21 July 2013

ویش می لاک.

فردا صبح اولین روز کاره.
دامن سبز روشن تا سر زانو، بلوز سفید آستین کوتاه جلو دکمه دار، یه کیف کوچیک فعلآ تا ببینیم بعدآ چی لازم داریم.
 
سلام بقیه ی روزهای زندگی من!
سلام دوماه جالب ترسناک!
 
همه چیز برام شبیه آزمون شده. می دونم از کجاها ممکنه تو این دوماه گند بزنم. چهارچشمی نشستم مواظب خودم. کاش خوب بدم این امتحانو. این اعتماد به نفسو لازم دارم. کاش خودم رو دوست تر بدارم بعد از این دو ماه...

بر خرمن صد زاهد عاقل زند آتش / این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

با خواهرم و شوهرش حرف این بود که  می‌خوام تو این دوماه که واشنگتن‌ام، یه آخرهفته برم پیش دوست پسر دوازده تا هفده سالگیم، تگزاس. می‌گفتن wierd ه. و همزمان داشتن به هم می‌گفتن که شاید هم نیست و اون‌ها دارن نمی فهمن "نسل"ما رو.
 
طبعآ، رسید به من و دوست پسرم و دوستِ رفته مون. به عنوانِ یک موضوع "weird"  ه دیگه. ماجرا برای اونها خیلی خلاصه بود. من با دو نفر آشنا شدم، اونا بعداز یه مدت با هم دوست شدن، بعد به هم زدن، بعد من با پسره دوست شدم، و بعد دختره از هردومون رفته. و خب خیلی طبیعیه که! چرا ناراحتی؟
به نظرش این طبیعت انسانی ماجراست. و من چرا انتظار دیگه ای داشتم؟
دیوانه می شدم از اینکه نمی تونستم بفهمونم بهشون که این نیست. این نبود. هیچ وقت فقط این نبود. اشکم درومده بود. خواهرم پرسید چی شد؟ گفتم شاید منم وقتی سی سالم بشه با همین چهارتا جمله ببینم ماجرا رو. ولی الان برام خیلی بیشتر از فقط اینه.

شب تو تخت خواب، به این فکر کردم که نه.. شاید واقعآ لازم نیست سی سالم بشه. مگه چقدر طول کشید از تموم شدن رابطه م با دوست پسر قبلیم، تا وقتی تونستم تو ده دیقه برا یکی تعریفش کنم؟
چقدر طول کشید تا من هم ببینم که کل اون رابطه یه تلاشی برای جنگیدن با طبیعت انسانی‌مون بود و نمی‌شد؟
 
انگار که تمام تعریف‌ها و استثناهای ما، غباری ان روی طبیعت انسانیمون. که زمان پاکشون می کنه. خلاصه می کنه همه چیز رو به همون چیزی که با دست و پا زدنمون سعی می کردیم طور دیگه ای بفمیم و بفهمونیمش. یه بیلاخ گنده نشون می ده به تو، که باز زور زدی و نتونستی از طبیعت انسانی‌ت (و محدودیت‌هاش) فرار کنی.
کم کم، یادت می‌ده از تجربه‌ی جمعی بشری حرف بزنی. گزاره هایی شبیه "اگه می شد، اینطوری جا نمی افتاد که نمیشه" اضافه می‌شن به استدلال‌هات. همین اواخر مثلآ "شاید نمی‌شه، که مردم اینطوری دوستی نمی‌کنن". اینکه بپذیریشون به عنوان فکت. تن بدی و خیال کنی چقدر عاقل شدی...
 
کم هزینه تره.. اما من، یه قدم فیلی نزدیک شدن به پیری می‌بینم توش..

Thursday, 18 July 2013

"ناهید...
 
آدم نمی‌تونه صدتا طنابو تو دستش نگه داره...
نمیشه همه چیو اونجایی که می خواد نگه داره...
تیکه تیکه می‌شه آدم.
 
طنابارو بذارم زمین. تو الان باید خودتو ترمیم کنی.
 
هیچی نمیشه...
یا طنابا همونجا هست، یا دور شدن میری وروشن می داری.
 
هیچی نمیشه..."
 
البته که هیچ زخمی در لحظه ندارم که به درمان احتیاج داشته باشه.
اما بقیه ش،
الان تو یه هتلی تو دوحه نشسته‌م. اینجا ته ِ"هیچ جا"ئه الان برام. طنابارو ول کردم و ول نکردم. همه چیز رو سپردم به فاصله. به زندگی تازه، به کار، به سرشلوغی...
 

Wednesday, 17 July 2013

عموهایم، پدرانم، موهای سفیدشان

فردا شب دارم برای دو ماه میرم آمریکا. نصف کارام مونده و الان وقت نوشتن این چیزا نیست. اما می خوام حداقل یه جای کوچیک تو مغزم باز شه برا بقیه ی مشغولی ها.

بابای من یه سری دوست داره از دوران دانشگاه. یعنی حداقل 40 ساله که باهاشون دوسته. من به همه ی اینا می گم "عمو" و به زن هاشون هم "خاله" .
آخر هفته های بچگی من پر از سفرهای شماله. پنج تا ماشین بودیم که میرفتیم ویلا اجاره می کردیم برا دو روز. مثلآ یه ویلای دوبلکس که بچه ها می رفتن طبقه ی بالا، مامان بابا ها پایین. و من که با اختلاف زیادی از همه کوچیکتر بودم، یه جایی اون وسطا. می رفتیم ساحل، باباها تو دریا می رفتن جلو. بچه های بزرگتر هم اجازه داشتن باشون برن. ماها همون جلوملو ها خروس جنگی و دست رشته بازی می کردیم.
 مهمونی های تند تند که توش یه عالمه همه خل بازی های مخصوص خودشون رو در میاوردن. اول می رقصیدیم، بعد آواز می خوندیم، بعد نوحه می خوندیم به سرپرستی بابای من به عنوان خواننده ی سولو. از یه جایی اون وسطا هم دیگه ملت مست بودن. عمو ممد اون وسط هلی کوپتری می زد، عمو مصطفی گریه می کرد، بابا زیر میز ناهارخوری می خوابید، عمو منوچهر چرند می گفت و با دخترا لاس می زد و بلند بلند می خندید. عمو همایون یه بند حرف می زد گاهی بی مخاطب.. معمولآ شب مهمونی همه همونجا می خوابیدیم تا فردا بشه و مستی بپره و مامان بابا ها رانندگی کنن.
بچه ها اولین بدمستی هاشون رو تو مهمونی های عمو ها میکردن. همین من، تو خونه ی عمو ممد، و با ویسکی ای که عمورضا یواشکی توش اسپرایت ریخته بود اولین اور م رو زدم.
از یه جایی به بعد (که از نظر من به یهو پولدار شدن یه تعدادیشون مربوطه) سفرهای شمال شد "ویلای فلانی" و "ویلای بهمانی" و دعوا سر اینکه ویلای کی. بعد هم دیگه کم کم مالید..
آدما دونه دونه بینشون یه دعواهایی افتاد. کم کم داشتن پیر میشدن.
بچه ها پخش سرتاسر جهان شدن. موندم فقط من. با کی میرقصیدم خب؟ مهمونی ها شدن موزه ی نوستالژی و جاهای خالی. خلوت.


دوسال پیش، عمو ممد سرطان روده گرفت. روحیه داغون. متاستاز های بدجا. عمو ممد تابستون پیارسال مرد. آخرای مریضی ش من ایران نبودم. پیش خواهرم. هردومون در دو دیالوگ جداگانه به شوهرش گفته بودیم که می ترسیم. از افتادن مرگ تو این حلقه می ترسیم. عمو ممد از بابای من کوچیکتر بود. 

حالا، این جمع از هم پاشیده که گاهی چهارتایی/سه تایی/ دوتایی میرن لواسون، میرن خونه ی یکی والیبال میبینن، اینا... دارن یه مراحل مشترکی از زندگی رو همزمان می گذرونن. با هم بچه هاشون رو میفرستن سر زندگی شون، با هم به بحران میانسالی می رسن. با هم مامان باباهاشون مریض می شن. با هم به کلافگی مراقبت از مامان/بابای مریض پیرمی رسن. با هم خستگی های مشترک اینطوری دارن. دیالوگاشون پر از "مامانت چطوره؟ بابات بهتر شد؟ پرستار پیدا کردین؟" شده. و با هم مادر پدر هاشون رو از دست می دن.. تو یه سال گذشته یه عالمه ختم رفتیم از بابای عمو فلانی. مامان خاله فلانی. و هربار دم مسجد، موقع خدافظی و این صحبتا، همه شون غیر از اونایی که ایران نیستن جمعن. و انگار نه انگار که اینهمه فاصله، همون تصویر دور بچگی های من میشن.. برای همون چند دقیقه. و هربار وقتی از بیرون بهشون نگاه می کنی، تو چشمهاشون این ترس رو می بینی که "نفر بعدی کیه؟" 

به عمو منوچهر که نگا میکنم، نه انگار که یکی از خانواده مه. اصن تعریفی غیر از همین "عمو" براش ندارم. خیلی عموتر از همون یه عموی واقعیم. با خودم فک می کنم که چه سرمایه ای ساختن اینا با رفاقتشون برا ما.. چقدر آدمایی رو دارم که پاش بیفته برام پدری خواهند کرد. و دلم میگیره از پیر شدنشون و پاشیدنشون و دلخوری هاشون..

40 سال یه عمره. این آدما یه چیزی بیشتر از رفاقت بینشونه. همزمانی ها هم مزید بر علت شده. انگار به جای 6 -7 تا زندگی کنار هم، دارن یه زندگی وسیع ،به وسعت 7 تا زندگی، رو زندگی می کنن.
دلم می خواد وقتی بزرگ بزرگ شدم بتونم با سه تا ماشین با دوستام راه بیفتم برم شمال. تو مهمونی بشینم و آوازی الانمون رو بخونم. مست کنم. بچه هامو ببینم که با بچه های رفقام حکم بازی می کنن و پخش زمین ان از خنده...
دلم می خواد وقتی پیر شدم، وسعت زندگیم بیشتر از یکی دوتا باشه..


- همین الان فهمیدم که چرا تمام سالهای گذشته از این نداشتن "جمع دوستی" اینطور احساس ناامنی کردم. - 

Monday, 15 July 2013

.

کاش میشد لبخند آدما رو مث لپشون بوس کرد
بدون این که لباشونو بوسیده باشی.

هفته ی پیش پر از لبخندهای بوس کردنی آدمهای عزیز بود..

از سفر

از سفر اصفهان یه سری فضای روون دارم با یه سری حس شناور مدام آروم با یه سری تصویر گنگ..
از سفر شمال یه فضای در برگیرنده دارم با یه سری فریم مشخص درخشان با طنین یه سری جمله با یه سری عکس خییلی خوب..

یکی از درست ترین کارهایی که کردم این دیوانگی هشت روز سفر وسط این غلغله ی دم رفتن بود. 

Friday, 5 July 2013

.

این آتش توی چشمها
این آتش توی سینه که زنده می‌شود
این دلِ وقت نشناسِ تنگ
این عکس‌های لعنتی فیس بوک
این فندک لعنتی جوادِ ما. که هر سیگاری که باهاش روشن کنی هزاربرابر می‌سوزونه..
این آتش توی چشمها که میچکد روی صورت و ردِ تیزش را می گذارد که بماند
که می‌ریزاند خط چشمی را که تو یادم داده‌ای کشیدنش را

کجایی؟


Thursday, 4 July 2013

.


کاش روی سنگ قبرم به جای همه‌ی این چرت و پرت‌ها، فقط بنویسن "هوس قمار دیگر"..

Monday, 1 July 2013

عمری دگر بباید

کین عمر طی نمودیم
در استرس این که بالاخره "جای درست" ِ من کجاست؟