از خونهم اومدم بیرون.
تمام عصر دیروز رو کار کرده بودم. شب تا دیر و از صبح زود. با حضور نرم و گرم دوست پسر بیچاره. که هی رفت و اومد و چایی و میوه داد بهم و من هی کار. کار. کار. میخواستم تو تاکسی هم ادامه بدم خوندن و جمعبندی کردن رو.
فاصلهی ده دقیقهای خونه تا ایستگاه تاکسی، با ذهن خالی از تمام مشغلههای کاری و رابطهای، انگار که تازه از یه خواب سنگین شبانه بیدار شده باشم.
انگار از تمام شب و خونه، فقط بوسهی طولانی موقع خدافظی باهام اومده بود...
من از سبکی قدمهام و از یخیِ دو بند اولِ انگشتام میفهمم که پاییز بالاخره بهم رسیده. از حس تازهی پر آشتیِ آفتاب..
تمام عصر دیروز رو کار کرده بودم. شب تا دیر و از صبح زود. با حضور نرم و گرم دوست پسر بیچاره. که هی رفت و اومد و چایی و میوه داد بهم و من هی کار. کار. کار. میخواستم تو تاکسی هم ادامه بدم خوندن و جمعبندی کردن رو.
فاصلهی ده دقیقهای خونه تا ایستگاه تاکسی، با ذهن خالی از تمام مشغلههای کاری و رابطهای، انگار که تازه از یه خواب سنگین شبانه بیدار شده باشم.
انگار از تمام شب و خونه، فقط بوسهی طولانی موقع خدافظی باهام اومده بود...
من از سبکی قدمهام و از یخیِ دو بند اولِ انگشتام میفهمم که پاییز بالاخره بهم رسیده. از حس تازهی پر آشتیِ آفتاب..
کدوم سال اوایل پاییز میدونستم حالم چطوره؟ هیچ وقت اوایل پاییز حالمو نمیدونم. لابد یه حکمتی داره که تمام طوفانهام اول پاییز شروع میشن.
-حالت چطوره؟
-پاییزمه
-پاییزمه
No comments:
Post a Comment