"دوستی" کردن با پسرهای مذهبی کتابخونه، وقتی هنوز - و همیشه- بهشون میگی "آقای فلانی".
هیستوری پیدا کردن دوستیها و تیکههای مشترک و شوخی خنده هایی که کس دیگه ای نمیفهمه چی میگین. اساساً این لایهی زیرینِ صمیمیت برام جالبه.
ساعتهای آخر کار نشریه که هزارتا کار مونده بود و داشت برا چاپ دیر میشد، بدو بدو اومده تو کتابخونه از سر کلاس، عجلهای به من میگه "خانم س، پاشین پاشین" من بلند شدم از پای کامپیوتر که "چی شده چه فازیه؟" میگه "آفرین. حالا برین بیرون یه دور بزنین بیاین" نیش باز منو باید یکی جمع میکرد از بس که میخواستم بپرم بغلش کنم.
یا این وقتهای وسط جلسه که یکی از این بچه جدیدا یه چیزی میگه، بعد برمیگردیم همو نگا میکنیم بدون هیچ کلمهای و میترکیم.
هیستوری پیدا کردن دوستیها و تیکههای مشترک و شوخی خنده هایی که کس دیگه ای نمیفهمه چی میگین. اساساً این لایهی زیرینِ صمیمیت برام جالبه.
ساعتهای آخر کار نشریه که هزارتا کار مونده بود و داشت برا چاپ دیر میشد، بدو بدو اومده تو کتابخونه از سر کلاس، عجلهای به من میگه "خانم س، پاشین پاشین" من بلند شدم از پای کامپیوتر که "چی شده چه فازیه؟" میگه "آفرین. حالا برین بیرون یه دور بزنین بیاین" نیش باز منو باید یکی جمع میکرد از بس که میخواستم بپرم بغلش کنم.
یا این وقتهای وسط جلسه که یکی از این بچه جدیدا یه چیزی میگه، بعد برمیگردیم همو نگا میکنیم بدون هیچ کلمهای و میترکیم.
دوستشون دارم، و "دوست" میدارمشون. تجربهی جدیدیه برا من. این جور مرز داشتن شدید و از اون ور، زیر این لایه، "دوستی"
جلسهی بعدی نشریه رو قراره کلکچال برگزار کنیم :)
No comments:
Post a Comment