هیولای درونم بیدار است.
هیولای درونم با زمین و زمان لج کرده.
هیولای درونم میخواهد ببیند تا کجا میشود رفت. افسارش دستم نیست. میخواهد ببیند تهش چه میشود که اینهمه میترسد؟ برای هیولای درونم تمایزی بین "جبران پذیر" و "چبران ناپذیر" نمی بیند. می خواد بتازد.
گیرم که من نخواهم. زورم نمی رسد.
هیولای درونم می خواد پا برهنه بدود روی لیوان ها بشکندشان بدود رویشان.
بعد هم برگردد یک طور لاتی ای بگوید "ها؟! مشکلی داری؟"
زر مفت. دارم با افسردگی میجنگم.
No comments:
Post a Comment