همه ی استاندارد ها تو خونهی ما غیر طبیعیان. انتظار مامان من همیشه این بوده که ما از "آدمهای معمولی" بهتر، مهربون تر، فداکارتر، کوفت تر، زهرمارتر باشیم. مامان من گاهی تو دعوا ها و عصبانیتهاش (مثلاً وقتی من شبیه "معمولی"ها رفتار میکردم و فلان فداکاری رو نمیکردم برا فلان کس) با چنان تحقیری راجع به "معمولی"ها حرف میزد که هرچی با خودم کلنجار میرم روم نمی شه اینجا بنویسم.
خواهر من که نمونهی موفق تربیت مامانمه (و دهنش هم سرویس شده در طول زمان) همیشه همه رو غافلگیر میکنه با "خوب" بودنش. کمک کردنش، بودنش برا آدما، مدل کار کردنش تو فضای حرفهای، مدل درس خوندنش تو فضای آکادمیک، و "مهربون" بودنش تو تمام فضاهای شخصی و آکادمیک و حرفهای. امیدوارم همین "مهربون بودن در فضای حرفهای" کافی باشه برا توضیح همهش.
خواهر من که نمونهی موفق تربیت مامانمه (و دهنش هم سرویس شده در طول زمان) همیشه همه رو غافلگیر میکنه با "خوب" بودنش. کمک کردنش، بودنش برا آدما، مدل کار کردنش تو فضای حرفهای، مدل درس خوندنش تو فضای آکادمیک، و "مهربون" بودنش تو تمام فضاهای شخصی و آکادمیک و حرفهای. امیدوارم همین "مهربون بودن در فضای حرفهای" کافی باشه برا توضیح همهش.
من تا 17-18 سالگی دچارش بودم. بعد یهو رم کردم.
اما خب، مثل تمام چیزهای دیگه که از خانواده به آدم تزریق میشه، رم کردنت هیچ ربطی به رها شدن ازش نداره.
اما خب، مثل تمام چیزهای دیگه که از خانواده به آدم تزریق میشه، رم کردنت هیچ ربطی به رها شدن ازش نداره.
بیست و یک سالمه. سه ساله که برچسب "معمولی"ها رو با بدبختی از ذهنم پاک کردم. اما انتظاری که از خودم دارم، هیچ تغییری نکرده. حالا مامان من گیرش رو فداکاری و مهربونی بود، من همه جا این گندو با خودم میکشم. این که حداقل انتظارم از خودم اینه که غافلگیر کننده باشم.
دو هفته بعد از اینترنشیپ عالی تابستون، از خودم راضی نبودم چون نتونسته بودم کاری کنم که وقتی من برگشتم ایران اونا با خودشون بشینن فک کنن "اوه. چقد کار کرد این آدم تو این دوماه. اصلاً انتظار نداشتیم به همه ش برسه". و دقت کنین که این "حداقل" انتظارم از خودم بود. بعله. این حد از مریضی.
من الان تو یکی از سختترین لحظههای تا اینجای رابطهم هستم. دیشب فهمیدم بخشی از دردم از کجا میاد. "دلم میخواست بی نقص بمونیم". ای تو اون روح مریضت. دو سال سرو کله زدی با دوست پسر سابقت که بهش بفهمونی بین من و تو "رابطه"ست. نه یه چیز مقدس آسمانی. حالا همون. بینقص آخه؟
بعد این هیچی، از خودم انتظار دارم که این موقعیت رو آرومتر از میانگین آدمها (به نظر میاد "میانگین آدمها" عبارت تمیزشده ی "آدمهای معمولی"ه) هندل کنم. انتظار دارم یهطوری بگذرونمش که انگار قویترین موجود روی زمینم. انتظار دارم در تمام پروسهی" انکار، فوران خشم، چانه زنی ،افسردگی، پذیرش" هیچ فشاری به اون وارد نکنم و ساپورتیو هم باشم که خودشو اذیت نکنه و فلان. و مثل روز روشنه که موفق نیستم. فوران خشم رو با گریه کردن و سلیطه بازی پای تلفن رد کردم و چانه زنی لابد الانه. دو دیقه راحتش نمیذارم و تمام فکرای تکراریم رو بلند بلند میگم. میدونم راه سالمش همینه. اما اون هیولای درونم بیداره و تو تمام این مدت داره یادداشت میکنه تمام نشانههای معمولی بودن من رو. با تآسف سر تکون میده و من رو لبریز میکنه از احساس ضعف...
وسط خستگیهای ذهنی و فیزیکی این روزا، جونِ جنگیدن ندارم..
No comments:
Post a Comment