Saturday 17 August 2013

...جنگ ادامه داره

مچ پام رسمآ نمی ذاره تمرین کنم.
امروز آخرای کاتا تو یه چرخشی یهو وحشتناک درد گرفت. در این حد که صدام درومد. کاتا رو به زور تموم کردم، گفتن می خوایم کاتای جدید کار کنیم. کاتای دوم خیلی هیجان انگیزه. هی منتظرش بودم. و الان، حتی نمی تونستم رو پام وایسم. گفت وقت نداریم یاد بدیم. اونایی که بلد نیستن می تونن وایسن سعی کنن باهامون بیان، می تونن برن بشینن. راهی نداشتم جز اینکه لنگان لنگان برم بشینم.
 
یه آقای پنجاه ساله هست، کمربند سیاه، که آخرای کلاس میاد همیشه یه کامنتایی میده رو حرکتام. خیلی ناز و آرومه. یواش میاد جلو، روبروم وایمیسته، به هم تعظیم می کنیم می گیم "اوس"، بعد شروع می کنه به توضیح دادن حرکتایی که اشتباه می رم، و تعریف کردن از کاتا هام :دی
امروز اومد یه چیزایی گفت، بعد گفت چیزیته؟ براش گفتم که پام چشه. گفت
I see.. that's why you didn't practice the next Kata...  I was thinking it was not like her.  so you were in pain. I was not wrong
 
خوشم اومد. این تصویر رو دوست داشتم. این که تعجب کرده بود از این که من یه کاتای سخت جدید رو با کله نرفتم توش.
 
ولی دلیل نمی شه که از پام عصبانی نباشم. هربار نگاهم میفته به اون یه ذره ورم باقی مونده، یاد اون چرخش ته کاتا میفتم که ریده شد توش، حرصم می گیره.  خ خ خ

No comments:

Post a Comment