Friday 23 August 2013

Center of Gravity

من نیستم، نگاه کن؛ این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

همین یک بیت شعر اگه چهار روز زودتر به چشمم خورده بود، می‌تونست برای یه هفته به فنام بده. امروز، همه چیز فرق می‌کنه. "همه" چیز. به تمام آدم‌های دور و برم نگاه می کنم که تو یه سال گذشته چقدر رابطه م باهاشون به سمت یه تعادلی رفته. راجع به این تغییرا می‌تونم پاراگراف‌ها بنویسم. می‌نویسم هم.
 
فعلآ که خانومِ استاد کاراته، وسط یه تمرینِ سه تا مشت و لگدِ پشت سر هم، آدم رو درست وسط ولگد نگه می‌داره. و میگه
Your force comes from the ground. keep connected to it.
و بعد که من با تعجب به بدنم نگاه می‌کنم که در -انگار- نا متعادل ترین حالت ممکن، رو یه پای خم، وایسادم و نمی افتم، می فرمایند:
Good.. now you're finding the center of gravity. That is what gives you balance. hold it right there..
 
انگار  تمام اونچه که بهم گذشته در این سال‌ها، متراکم شد تو یه ماجرا -آخرین ماجرا- ، طوفانِ آخر رو راه انداخت، و بعد، درست روی center of gravity فرود اومدم..
شبیه آخرین حرکت کاتا، که رو اون استنسی که کاتا رو تموم کردی چند ثانیه می‌مونی، با دستت تو هوا مثلآ. بعد آروم همه جاتو رو یه مسیر مشخص جمع می‌کنی تا برسی به حالتِ وایساده‌ی اولت..  و بعد میگن "یَمه" یعنی مثلآ "آزاد". و نفستو میدی بیرون و تموم می‌شه..
 
من فعلاً hold it roght there هستم.
 

No comments:

Post a Comment