میدونم که دارم شورِ "داره یه سال میشه" و "وای من چه دوست پسر خوبی دارم" رو درمیارم.
ولی خب،
دقیقاً امروز یه سال شد.
از اون روزی که پایتخت دیدمش، خسته از تمام انرژیهایی که تو خونه به خانوادهم حروم کرده بودم، و مطمئن از این که دیگه نمیخوام چیزی رو فداشون کنم، دیگه نمیخوام براشون صبر کنم.
ولی خب،
دقیقاً امروز یه سال شد.
از اون روزی که پایتخت دیدمش، خسته از تمام انرژیهایی که تو خونه به خانوادهم حروم کرده بودم، و مطمئن از این که دیگه نمیخوام چیزی رو فداشون کنم، دیگه نمیخوام براشون صبر کنم.
از اون سؤال چهارکلمهای ساده، و "آوره" گفتن سادهتر من..
چقدر خوشحالم که اونقدر عاقل بود و تو اون انفجار هیستریک چند ماه قبل من، وقتی ادامه دادن اون حجم بی اسم احساس برام غیر ممکن شده بود، نذاشت شروعش کنیم. نذاشت همه چی از هق هق گریه کردن من شروع بشه. گذاشت فصل گریه گذشته باشه. گذاشت همه چیز مثل خودِ ما شروع بشه. ساده و بی استعاره و آسون. چقدر خوشحالم که اول فرق "ساده و بیاستعاره و آسون" رو با "رام و کمشیب و پرملال" فهمیدم، بعد شروع شدیم..
امروز باید از اون روزهای "گوربابای دنیا و کار و درس و زندگی" میبود. با موبایلهای خاموش، صبحونهی تو خونهی من با نون بربری تازه و "پاشو پاشو نخواب" و هزارجور مربا، با هزار بار اینتراپت شدنش و تا ظهر طول کشیدنش، پتوها و بالشهای پخش و پلا همه جای خونه، سیگارهای کیفور، ناهار -اگه حالشو داشتیم در بیایم از خونه- ساندویچ دو تومنی، عصر یه سر پایتخت، یه بار هم قهوه قجری، یه بار هم شیلا، یه بار هم باید تا دم خونهی مامان بابای من میرفتیم، از سر خیابون شیرکاکائو میخریدیم، اون کوچهی عزیز و اون گوشهی عزیزترین... خدارو چه دیدی؟ شاید دیوانه میشدم و میگفتم بیا یه سرم تا اقدسیه بریم.. و بعد تو مترو برمیگشتیم پایین.. شب، خونهی من...
به جاش من اینجام و اون اونجا.
به خدا که این روزها رو از این جهانِ هزار تیکه پس میگیرم من.
به خدا که این روزها رو از این جهانِ هزار تیکه پس میگیرم من.
No comments:
Post a Comment