Tuesday 6 August 2013

حرف تازه‌ای ندارم. دارم فکر می‌کنم. خیلی یواش و خیس خورنده. خیلی بی نتیجه. روشن‌گر نیستند اما همین که خیس می‌خورند یک باریکه نوری را می‌اندازند روی یک نقطه ای و می‌روند. شبیه روشن و خاموش شدن فایرفلای‌ها در غروب تابستان.
این را که نوشتم فهمیدم هایکو می‌خواهم.
از آن وقت‌هاست که اگر تهران بودم موبایلم را خاموش می‌کردم، تمامِ قفسه‌ی ژاپنی‌هایم را خالی میکردم روی زمین و غلت می‌زدم لایشان. حسابی که سیراب شدم، جمعشان می‌کردم و تائو را می‌آوردم. باقی اش نوشتن ندارد.
 
به جایش عصرها می‌روم لای مشت و لگدهای کاراته تنم را رام ذهنم کنم. خودم را کی رامِ چی می‌کنم پس؟
 

No comments:

Post a Comment