Sunday, 18 August 2013

"و عشق، پیروزی آدمیست. هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد"

یک سال پیش، همین موقع‌ها.
هی دست و پا می‌زدم که "خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی/ نه شور شعله بر سرمای درون". خیال می‌کردم عشق اگر با چهره‌ی سرخش نیامده باشد یعنی کاملآ نیامده. خیال می‌کردم اگر "چونان که التهاب بیابان سراب را" نخواهمش، یعنی کاملآ نمی‌خواهمش. خیال می‌کردم "شب خسته، خواب را" طورِ کافی ای نیست برای خواستن.
نچشیده بودم هنوز. من تا آن موقع دخترک پریشانِ به در و دیوار کوبانی بودم که عشق برایش یک حجم سوزانِ کویری بود. شن‌باد. تجربه‌های عاشقانه اش بیشتر از این چیزی یادش نداده بودند.
بار اول که پر از احساس گناه خودش را به شورِ تازه متولد شده ای سپرده بود که نمی شناخت. یواش یواش رفته بود تا شانزده ساگی. معصومیت عشق چهارده سالگی اش کلافه اش کرده بود. بلوغ آمده بود، تنش بیدار بود. دست‌هایش آتش گرفته بودند و "او"، آرام و سربه زیر -مثل همیشه- کنارش راه می‌رفت. "او" هم مثل خودش، لای تورِ قضاوت‌های تند و تیزِ چهارده سالگیِ دختر گیر کرده بود. حالا مقابل این شانزده ساله‌ی گر گرفته که ناگهان کنار خیابان بغلش کرده بود، نمی‌توانست پا به پایش بیاید. یا نمی خواست. فرقی می کند؟
شانزده سالگیِ من کمتر از چیزی که میخواست داشت. قلبش، ذهنش، تنش، نا تمام مانده بود. "او" آنجا بود. از دور دوستش داشت. نمی‌تنید به جانش. کافی نبود.
عشق بعدی -که انگار "هماره فاجعه است" - آمده بود طوفان کرده بود. او را از خودش کنده بود. رنگ‌های تندش را پاشانده بود. جهان را طور دیگری کشیده بود . او از میان هیچ جا آمده بود و لای سیاهی ها، آتشِ زیر خاکستر مانده را دیده بود. دیده بود که چطور با هر نفسش انگار با تمام قوا فوتش کرده باشد، گر می‌گیرد. فوت کرده بود. گر آتش را در آغوش کشیده بود. دختر در داغیِ یکی از روزهای مردادِ شانزده سالگی، زیر آفتابی که از پشت پرده‎های قرمز اتاقش رد می‎‌شد و شره می‌کرد روی ملافه‌های آبی، زن شده بود.
تمام پنج سال آن رابطه را بر آتش نشسته بود. خواسته بود. خواسته شده بود. بی وقفه. یک نفس به جان هم پیچیده بودند. نفس هم را بریده بودند گاهی. سنگین سنگین بر دوش کشیده بودند بار یکدیگر را. روزهای دوری را. شور شعله. که هی همه چیز را می‌سوزاند و ققنوسی در میامد و دوباره خودش را آتش می‌زد و دوباره.
آخرش هم که ققنوس لای خاکسترها خفه شد.
مثل ماجرای ذبح می‌ماند. گوسفندی که خودش بمیرد مردار است. ققنوسی که نسوخته هم مردار است. از مردار که ققنوس نمی‌زاید.

بعد از این 9 سال، عشق با چهره‌ی آبی‌اش آمده بود. از کجا باید می‌شناختمش؟

غریزه‌ اما خودش آدم را به جای درستش می‌کشاند.
آرام آرام مرا در گهواره‌ی آغوشش گرفته بود و از گرداب دراورده بود. "در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد". نشسته بود بی صدا و با حوصله زنجیرها را باز کرده بود. من که لای زنجیرها از تقلا بی‌جان شده بودم، خودم را به دستش رها کرده بودم. همینطور که آرام نشسته بودم تا زنجیرها را باز کند، غر می‌زدم که چرا این بار طوفان ندارد؟ چرا آرامم؟ چرا از تشنگی اش نمرده ام؟
رهایم کرده بود از زنجیرها.
همانجا به شانه‌اش تکیه داده بودم و غرها خودشان گم و گور شدند در آرامش ِبعد از رهایی. در را باز کرده بودم روی عشق، با این لباس تازه‎ی جذابش. چشم‌های تازه‌ای داشتم برای دیدنش... و تازه کم کم از زیر این رخت و لباس تازه، رنگ آشنای چهره‌اش پیدا می‌شد.

حالا، آرام و کافی.

"توفان‌ها
دررقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند"
به صدای این نی لبک چنان عاشقم که انگار تمام زنان جهان در من آواز می‌خواهند.
بمان.

No comments:

Post a Comment