Tuesday, 11 July 2017

«گم کرده بودم آن خیابان را»

توی ترافیک چمران، من سوار اسنپ، ماشین جلوییم شقایق. زنگ زد گفت بارون.

عصرش که اومده بود دنبالم از حال انم نجاتم داده بود، ماشین بغلی شیشه شور زده بود فک کردم بارونه‌. دلم بارون خواسته بود تو این گرما و نوچیِ بعدازظهر تهران. تو ترافیک روانی کردستان حوالی ملاصدرا.

دستمو بردم بیرون. دست شقایق بیرون بود. به دستش نگاه کردم تا پیچید تو نیایش.
من و شقایق تو یه شهریم این روزا.

دونه دونه دستا از ماشینا اومد بیرون. ترافیک هم سر نیایش دقیقا تموم شد. دستا بیرون، پاها رو گاز. ما یه مردم بودیم. بارون وسط تابستون داغ و نوچ تهران. بارون روی همه ی اون دستها یک جور می‌ریخت. بخشی از معنای اون بارون، معنای مشترک همه ی ما بود. حالا اصن من خدای درام و حماسه. ولی همشهری بودن چیز خوبیه به خدا. توی تار و پودی بزرگتر از خودت و دوستات جا گرفتن چیز خوبیه. قرار گرفتم.

No comments:

Post a Comment