Monday, 10 July 2017

تهران ترکیب عجیبی از همه‌ی چیزهاییست که در زندگی قبلی ام ازشان متنفرم و چیزهایی که عاشقشانم.

زندگی قبلی من اینجا تکه تکه شده و من مذبوحانه دست و پا می‌زدم برش گردانم کنار هم. از تابستان پارسال که آمدم همین بساط بود. تلاش آخرم هم پارتی پنج‌شنبه. پاهام توی یک کفش، که تهران باید تکه پاره های گریبانم را یک جا پس بدهد.

پنج‌شنبه گذشت. مستی خارج از کنترلم وسط پارتی، خنده‌های افترپارتی، حرص‌خوردن‌ها در طول کله‌پاچه‌ی صبح، و هشت ساعت خواب شبیه مرگ. دیگر رها کردم این دست و پا زدن‌ها را.

من توی تهران هم دوست جدید دارم خب. دو تا از آدمهایی که از توییتر به زندگیم اضافه شدند را دیدم از یکشنبه تاحالا. بعد از دیدنشان دلم سر جای خودش بود و جای خالی تکه‌پاره‌های گریبانم هم نمی‌سوخت. چون فکر کردم اگر تهران بودم معاشرینم شاید این آدم‌ها بودند. آدم‌هایی از این جنس. یا حتی نه. شاید فقط چون خیالم راحت شد که تهران من در آن جمع پراکنده‌ی پنج‌شنبه شب گیر نکرده.

امروز با دوست دخترِ دو تا قبل از منِ آ قرار ناهار داشتم. خیلی وقت است دوستیم با هم. دوست بودیم یعنی. الان دوباره نمی‌دانم چرا با نسبتش با آ و با دلیل آشنایی‌مان ازش حرف می‌زنم. پوزخند توی لحنم را هم شما نمی‌شنوید. خلاصه. کنسل کردم. حال و حوصله‌ی هیچ چیز مربوط به آ را ندارم. تا دیدن شقایق پنج ساعت مانده. برم به مهسا زنگ بزنم شاید. مهسا دوستِ جدیدم است و مالِ الآن است. مال همین روزها. نه مال زندگی قبلی. نه مال مشتی شن که توی دست‌هام به زور نگه داشته بودم.

No comments:

Post a Comment