خودت میخوای برگردی به قالب تنگی که از توش زدی بیرون، برگرد. دیگه حکم جهان شمول برا من صادر نکن. که بیست و پنج سالمون شده و باید زندگی ساخت و دیر میشه و فلان. من دارم زندگی می سازم، از اول هم داشتم می ساختم، قالب هم براش لازم ندارم. هیچ وقت هم لازم ندارم برا «زندگی ساختن» آنچه که در زندگیم جاریه رو استپ کنم بزنم زیر میز برم یه جا دیگه از اول یه چیزی بسازم. تو همین ها دارم ساخته میشم. میخوای زندگی منو با مختصات خودش به رسمیت نشناسی که انتخاب خودت تنها آپشن موجود باشه؟ که مسئولیت «انتخاب» از رو دوشت ورداشته شه؟ بعد تو چشم من نگا میکنی میگی راهش همینه؟ به من نگا میکنی میگی باید بزرگ شیم؟
بچگی نکردم من با تو. زندگی کردم. با همه ی این آدمها و قصههای جاری زندگی میکنم. این زندگی منه. تو هم بخشی از این جریان بودی. بازی میکردی؟ زنگ تفریحت بود؟ پای همین واقعیت وایسا. بذار در قصهت و رفاقتت با من، برگرد سیارهت. شرفشو داشته باش که دم رفتن لگد نزنی. که نگی اینجا جای موندن نیست و من رو با تمام هویتم نبری زیر سوال. اینجا جای موندن منه، توش هم راحتم. آزادم توش. تو هم اینجا که بودی آزاد بودی. آزادی ممکنه. بها داره ولی ممکنه. بگو بهاشو نمیدم. نگو نداریم همچین چیزی. والسلام.
Wednesday, 26 July 2017
از یک سیارهی دیگر آمده بود و صدای پایش از انکار راه برمیخاست
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment