ترسم اینه که رو تنت
جای نگاهم بمونه
یا روی شیشهی چشات
غبار آهم بمونه...
برای غصههاش دلداری خاصی در چنته ندارم. دارد با استیتکالج خداحافظی میکند که برود آن سر آمریکا. هربار خداحافظی با ملت غمگینش میکند. من نگاهش میکنم. یا سکوت میکنم. یا بغل میفرستم.
ذهنم عادت کرده انگار به موقعیتهایی که کسی نمیتواند برای کسی کاری کند. به چشمهای غمگینش که نگاه میکنم تنها صدای توی سرم این است که «میگذره. تموم میشه». مفهوم دلداری گم شده در ذهنم. پخش شده در همراهی و برای همدیگر بودن. تصویرش توی ذهنم دیگر تبدیل شده به در سکوت کنار هم نشستن و سیگاری کشیدن. در سکوت کنار هم نشستن و چای/قهوه/الکل خوردن. در سکوت کنار هم نشستن.
غمگین که میشود میپرسد «میتونی صحبت کنی؟» یعنی «زنگ بزنم؟» جواب لیترالم این است که «صحبت خاصی ندارم» چون غم است. کاریش نمیشود کرد. در جهان من دیگر غم را کاری نمیشود کرد و یادم نیست قبل از این غم را چه کار میکردیم. جواب میدهم «آره عزیزم، پنج دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم»
زنگ میزنم، در دو جملهی کوتاه تعریف میکند لحظهی هجوم غم را. «جانم...» یا «عزیزم....» یا «آخ آخ میفهمم» تمام چیزیست که از من درمیآید. بعد کمی سکوت میکنیم. بعد از در و دیوار میگوییم. روزهایمان را برای هم تعریف میکنیم. هراز گاهی برمیگرد به همان دو جملهی کوتاه. توی صدایش میشنوم که طلب دلداری میکند. دلش میخواهد چیزی بگویم که غمهاش را «برطرف» کند. من فقط سکوت میکنم و اگر ویدئو کال باشد به جای نگاه کردن به تصویرش، به دوربین نگاه میکنم. تصویری که او میبیند شبیه این میشود که توی چشمهاش زل زدهام. من اما در واقع به سیاهی دوربین موبایل خیره شدهام. اشکالی هم ندارد. کار میکند به هرحال. آرام میشود.
نکند تاریکیهایم سرریز کند به جان او؟
نکند یک قطره جوهری از این تاریکی بریزد توی روشنیهای زلالش؟
No comments:
Post a Comment