پریروز نشستم توی کافه روبروی کسی که زمانی عاشقش بودم و دوستش دارم و دوستم دارد، با دست لرزان و صدایی که به شکل اغراق شده ای محکم بود تا ترسم را بپوشاند، گفتم تو به من تجاوز کردی.
نه. کلمهی تجاوز را نگفتم. اما از سکس بدون توافق حرف زدم و از تحمیل کردن بدن خود بر بدن دیگری.
و اژدهای دیوانهی خشمم که مدام از تنم انتقام میگرفت به خاطر پذیرفتن تحمیل، به خاطر رام بودن، و به خاطر سکوت، آرام گرفت. حالا گمان میکنم در سکس خوشحالتر خواهم بود. گمان میکنم پریودهای آسانتری خواهم داشت. گمان میکنم عفونتهای تکرارشوندهی بیدلیل کم کم جمع میکنند و میروند. گمان میکنم دفعهی بعد که با دختردایی کوچکترم دربارهی کرامت انسانی و احترام و توافق حرف بزنم دو هفته با غذا نخوردن انتقام یادآوری ماجرا را از بدنم نمیگیرم.
شاید او هم از بعد از این گفتوگو طور دیگری با «نه» شنیدنهاش رفتار کند. شاید بدنش، که هنوز برای این دل وامانده عزیز است انگار، دیگر تحمیل نشود بر بدن بیخبر دیگری. چه میدانم.
گفتم و رفتاری حدودا نزدیک به عذرخواهی باهام شد. نمیدانم از این دیدار چه میخواستم. اما حال بهتری دارم.
No comments:
Post a Comment