"those of us who vow never to love again are making liars out of honest men"
یک.
آ زیاد میگفت قربونت برم. من نمیدونستم چطور جواب بدم این نوع محبت رو. نرو خب قربونم. اون میگفت خدانکنه. من راحت نبودم. دز «خدا»ش زیاد بود برام. آخر سر مخفف میکردمش. مینوشتم خ ن. خدا ش تو چشمم نبود دیگه.
از بعد از اون، دیگه جواب قربونت برم رو نمیدم. چیزای دیگه میگم. امروز برام نوشت قربونت برم*. دستم بدون هماهنگی من تایپ کرد خ ن. قبل از فرستادن پاکش کردم طبعا. چنان زیرورویی شدم که عرق کردم.
ادای نینیگولو رو درمیآوردم که میگفت «من کوچک بیچاره» وقتهای دلبری و مظلومنمایی و اینها. کلی قصه ساخته شد سر نینیگولو شدنهای من. کلی از داینامیکهای مخربمون هم از همین مسخرهبازی «من کوچک بیچاره» شروع کرد به شکل گرفتن.
یکی دوبار شده که تا تو دهنم اومده که بگم من کوچک بیچاره. یه بار تو راه نیویورک، یه بار همین پریشبا که پای ویدئوکال بیقراری میکردم. هربار زیرورو.
زبان من با آدمهام شکل میگیره. زبان من هویت منه.
این دو جمله کنار هم یعنی دل کندن و دل بستن با هزار تغییر هویتی میاد هربار. یعنی من هی چیزهایی رو خودم بنا میکنم، بعد میکنم میندازم دور. یعنی که حالاحالاها زیر و رو در پیش داریم.
دو.
کمی بالاتر نوشتم «برام نوشت قربونت برم» کی برام نوشت؟ مردی که قرار بود سه هفته پیش هم باشیم و بریم پی زندگیمون دو سر آمریکا. همهی جملههای بی اسم و بی فاعل اینجا جدیدا درباره اونن.
فرازی از گریز آناتومی. مردیت حامله بود، به کریستینا نگفته بود. درک فهمید کریستینا میدونه. کریستینا بهش گفت معلومه میدونم. سینه هاش دارن میترکن و فلان. درک گفت مردیت میدونه میدونی؟ کریستینا گفت آره احتمالا. بعد برای درک گیج شده توضیح داده که مردیت هروقت آماده باشه به خاطر حاملگی ش خوشحال باشه میاد به کریستینا میگه.
به نظرم وقتشه برا حضورش تو این وبلاگ اسم پیدا کنم. اولِ اسمش رو نمیخوام بذارم مث همه. «مث همه» نمیخوام براش. نمیتونم بنویسم دوست پسرم. همون طور که هنوز نمیتونم بگم. با شوخی خندهی دوستپسر-to be از زیرش در میرم.
اما دلم میخواد برای نوشتن ازش تو این وبلاگ اسم داشته باشم. که یعنی آمادهام موندنش بعد از اون سه هفته رو اعلام کنم. و آمادهام احتمال بدم که
He's gonna stick around long enough to have his own nickname here.
سه.
بدبین و تاریک و آمادهی شکست ام من. هیجانزده و آروم و خوشحال هم.
خسته و مشکوک و بیامیدم. اما انقد دوستش دارم که ارادهی ساختن چیزی روی این ویرانه، از همهی اینها جلو میزنه. نمیدونم خودش این رو میفهمه یا نه. کمتجربهتر از منه. وقتی میگم از ده تا پنج تا فکر میکنم رابطهمون جواب میده تعجب میکنه. بهش میگم از این سمت ببینش که با این احتمال کم دارم all in میکنم. میخنده و قربونصدقهم میره.
میفهمه که ناامید شدن از عشق یعنی چی؟ میفهمه که تا آخرین قطرهی وجودت رو برای ساختن زندگی ای با کسی وسط گذاشتن، و بعد دست خالی و فرسوده برگشتن یعنی چی؟ میفهمه چطور سچوریشن تصاویر دنیای آدم کم میشه بعد از اینجور زمین خوردن؟ میفهمه بعد از اینهمه، دل بستن و جرئت کردن و چشم تو چشم بیاعتمادی به دنیا all in کردن یعنی چی؟ نمیدونم.
چهار.
دلم براش تنگ شده.
No comments:
Post a Comment