به دلیری
با دردِ
بلندِ
شبچراغیاش
مامان گفت بیا برام شعر بخون.
گزیدهی شاملو رو آوردم، شروع کردم خوندن همون ها که دوست داریم. دراز کشیده بودم روی تخت توی هال. مامان نشسته بود رو کاناپه، سرش تو موبایلش، حواسش به من.
شاملو طور تازهای زیر و رو م میکرد. مدتها بود دل نداده بودم به شعر. انگار حالا، از پس تاریکیها و طوفانها و از وسط سکون این روزا، طور دیگهای میفهمیدم همهی این سطرهای آشنا رو.
الان یادم نیست رو کدوم سطر کدوم شعر گریهم گرفت. اما وقتی رسیدم به «که شب را تحمل کردهام بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم» رزونانس حال درونم رو با شعر نتونستم تحمل کنم.
کتاب رو بستم. مامان نگاهم میکرد بیحرف.
فکر کردم شاید هیچ وقت به اندازهی الآن با گیر و گرههای اگزیستانسیالم در صلح نبودم. با این ترکیب پیچیدهی «زندگانی/ دوشادوش مرگ/ پیشاپیش مرگ». تنهایی و آزادی. و عشق. و زیبایی. و تباهی.
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است
No comments:
Post a Comment