شقایقو بذارم تو چمدونم، همین امشب راه بیفتم برم دیگه.
متنفرم از این دو روز آخر ها.
Monday, 31 July 2017
Saturday, 29 July 2017
گفتم این پنج روز باقی مونده رو تلفنی حرف نزنیم. یا ویدئوکال یا هیچی.
حوصله نداشتم همه چی گیر واژهها باشه. گیر حرف زدن. زبان مشترک ما خیلی تنک ه هنوز. خسته میشدم از ترجمه و تخلیص. ویدئو کال نگاه داره و حرکت. میشه بود بدون حرف زدن. اصن به نظرم فعلا آنچه از رابطه میخوام همینه. بودن پیش هم، برای هم، با کمترین واسطه. بی قصه، بی مفهوم، بی زبان.
چقدر مسخرهس که خواستهم از رابطه اینه و دارم تو لانگ دیستنس؟
اما زندگی بدون کسی که دوستش بدارم و دوستم بداره از توانم خارجه فعلا. نیازم به مهرورزی، نیازم به مهر. همیناس که بدبخت و زیبام میکنه.
Friday, 28 July 2017
Wednesday, 26 July 2017
از یک سیارهی دیگر آمده بود و صدای پایش از انکار راه برمیخاست
خودت میخوای برگردی به قالب تنگی که از توش زدی بیرون، برگرد. دیگه حکم جهان شمول برا من صادر نکن. که بیست و پنج سالمون شده و باید زندگی ساخت و دیر میشه و فلان. من دارم زندگی می سازم، از اول هم داشتم می ساختم، قالب هم براش لازم ندارم. هیچ وقت هم لازم ندارم برا «زندگی ساختن» آنچه که در زندگیم جاریه رو استپ کنم بزنم زیر میز برم یه جا دیگه از اول یه چیزی بسازم. تو همین ها دارم ساخته میشم. میخوای زندگی منو با مختصات خودش به رسمیت نشناسی که انتخاب خودت تنها آپشن موجود باشه؟ که مسئولیت «انتخاب» از رو دوشت ورداشته شه؟ بعد تو چشم من نگا میکنی میگی راهش همینه؟ به من نگا میکنی میگی باید بزرگ شیم؟
بچگی نکردم من با تو. زندگی کردم. با همه ی این آدمها و قصههای جاری زندگی میکنم. این زندگی منه. تو هم بخشی از این جریان بودی. بازی میکردی؟ زنگ تفریحت بود؟ پای همین واقعیت وایسا. بذار در قصهت و رفاقتت با من، برگرد سیارهت. شرفشو داشته باش که دم رفتن لگد نزنی. که نگی اینجا جای موندن نیست و من رو با تمام هویتم نبری زیر سوال. اینجا جای موندن منه، توش هم راحتم. آزادم توش. تو هم اینجا که بودی آزاد بودی. آزادی ممکنه. بها داره ولی ممکنه. بگو بهاشو نمیدم. نگو نداریم همچین چیزی. والسلام.
Monday, 24 July 2017
Thursday, 20 July 2017
Wednesday, 19 July 2017
یه جوری با دنیا انم که انگار مثلا دوست پسرمه و ملاحظههای ویژهی روزای پیاماسم رو نکرده. نه انگار که اون غریبهایه که سر تقاطع باهاش شاخ به شاخ میشی و گاهی راه میده، گاهی از اینکه راه میدی تشکر میکنه، گاهی هم گازشو میگیره یه جوری که بزنی رو ترمز و صدتا ماشین پشت سرت بوق و فحش روانهت کنن.
پ.ن: گاهی ه تصادف میکنی از روت رد میشه. انکار نداره دیگه
Monday, 17 July 2017
Saturday, 15 July 2017
گردون نگری ز قد فرسودهماست
جیحون اثری ز اشک پالودهی ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهودهی ماست
فردوس دمی ز حال آسودهی ماست
اگه خط خوش داشتم، این رو مینوشتم میزدم به دیوار اتاقم. که وقتی در دوزختر از دوزخِ رنج بیهودهم غرق میشم، یادم بیاد که این روی دیگهی همون سکهس. سکهای که اون ورش حال آسودهمونه که یک دمش بهشته.
به دلیری
با دردِ
بلندِ
شبچراغیاش
مامان گفت بیا برام شعر بخون.
گزیدهی شاملو رو آوردم، شروع کردم خوندن همون ها که دوست داریم. دراز کشیده بودم روی تخت توی هال. مامان نشسته بود رو کاناپه، سرش تو موبایلش، حواسش به من.
شاملو طور تازهای زیر و رو م میکرد. مدتها بود دل نداده بودم به شعر. انگار حالا، از پس تاریکیها و طوفانها و از وسط سکون این روزا، طور دیگهای میفهمیدم همهی این سطرهای آشنا رو.
الان یادم نیست رو کدوم سطر کدوم شعر گریهم گرفت. اما وقتی رسیدم به «که شب را تحمل کردهام بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم» رزونانس حال درونم رو با شعر نتونستم تحمل کنم.
کتاب رو بستم. مامان نگاهم میکرد بیحرف.
فکر کردم شاید هیچ وقت به اندازهی الآن با گیر و گرههای اگزیستانسیالم در صلح نبودم. با این ترکیب پیچیدهی «زندگانی/ دوشادوش مرگ/ پیشاپیش مرگ». تنهایی و آزادی. و عشق. و زیبایی. و تباهی.
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است
Friday, 14 July 2017
ترسم اینه که رو تنت
جای نگاهم بمونه
یا روی شیشهی چشات
غبار آهم بمونه...
برای غصههاش دلداری خاصی در چنته ندارم. دارد با استیتکالج خداحافظی میکند که برود آن سر آمریکا. هربار خداحافظی با ملت غمگینش میکند. من نگاهش میکنم. یا سکوت میکنم. یا بغل میفرستم.
ذهنم عادت کرده انگار به موقعیتهایی که کسی نمیتواند برای کسی کاری کند. به چشمهای غمگینش که نگاه میکنم تنها صدای توی سرم این است که «میگذره. تموم میشه». مفهوم دلداری گم شده در ذهنم. پخش شده در همراهی و برای همدیگر بودن. تصویرش توی ذهنم دیگر تبدیل شده به در سکوت کنار هم نشستن و سیگاری کشیدن. در سکوت کنار هم نشستن و چای/قهوه/الکل خوردن. در سکوت کنار هم نشستن.
غمگین که میشود میپرسد «میتونی صحبت کنی؟» یعنی «زنگ بزنم؟» جواب لیترالم این است که «صحبت خاصی ندارم» چون غم است. کاریش نمیشود کرد. در جهان من دیگر غم را کاری نمیشود کرد و یادم نیست قبل از این غم را چه کار میکردیم. جواب میدهم «آره عزیزم، پنج دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم»
زنگ میزنم، در دو جملهی کوتاه تعریف میکند لحظهی هجوم غم را. «جانم...» یا «عزیزم....» یا «آخ آخ میفهمم» تمام چیزیست که از من درمیآید. بعد کمی سکوت میکنیم. بعد از در و دیوار میگوییم. روزهایمان را برای هم تعریف میکنیم. هراز گاهی برمیگرد به همان دو جملهی کوتاه. توی صدایش میشنوم که طلب دلداری میکند. دلش میخواهد چیزی بگویم که غمهاش را «برطرف» کند. من فقط سکوت میکنم و اگر ویدئو کال باشد به جای نگاه کردن به تصویرش، به دوربین نگاه میکنم. تصویری که او میبیند شبیه این میشود که توی چشمهاش زل زدهام. من اما در واقع به سیاهی دوربین موبایل خیره شدهام. اشکالی هم ندارد. کار میکند به هرحال. آرام میشود.
نکند تاریکیهایم سرریز کند به جان او؟
نکند یک قطره جوهری از این تاریکی بریزد توی روشنیهای زلالش؟
Wednesday, 12 July 2017
Tuesday, 11 July 2017
«گم کرده بودم آن خیابان را»
توی ترافیک چمران، من سوار اسنپ، ماشین جلوییم شقایق. زنگ زد گفت بارون.
عصرش که اومده بود دنبالم از حال انم نجاتم داده بود، ماشین بغلی شیشه شور زده بود فک کردم بارونه. دلم بارون خواسته بود تو این گرما و نوچیِ بعدازظهر تهران. تو ترافیک روانی کردستان حوالی ملاصدرا.
دستمو بردم بیرون. دست شقایق بیرون بود. به دستش نگاه کردم تا پیچید تو نیایش.
من و شقایق تو یه شهریم این روزا.
دونه دونه دستا از ماشینا اومد بیرون. ترافیک هم سر نیایش دقیقا تموم شد. دستا بیرون، پاها رو گاز. ما یه مردم بودیم. بارون وسط تابستون داغ و نوچ تهران. بارون روی همه ی اون دستها یک جور میریخت. بخشی از معنای اون بارون، معنای مشترک همه ی ما بود. حالا اصن من خدای درام و حماسه. ولی همشهری بودن چیز خوبیه به خدا. توی تار و پودی بزرگتر از خودت و دوستات جا گرفتن چیز خوبیه. قرار گرفتم.
Monday, 10 July 2017
تهران ترکیب عجیبی از همهی چیزهاییست که در زندگی قبلی ام ازشان متنفرم و چیزهایی که عاشقشانم.
زندگی قبلی من اینجا تکه تکه شده و من مذبوحانه دست و پا میزدم برش گردانم کنار هم. از تابستان پارسال که آمدم همین بساط بود. تلاش آخرم هم پارتی پنجشنبه. پاهام توی یک کفش، که تهران باید تکه پاره های گریبانم را یک جا پس بدهد.
پنجشنبه گذشت. مستی خارج از کنترلم وسط پارتی، خندههای افترپارتی، حرصخوردنها در طول کلهپاچهی صبح، و هشت ساعت خواب شبیه مرگ. دیگر رها کردم این دست و پا زدنها را.
من توی تهران هم دوست جدید دارم خب. دو تا از آدمهایی که از توییتر به زندگیم اضافه شدند را دیدم از یکشنبه تاحالا. بعد از دیدنشان دلم سر جای خودش بود و جای خالی تکهپارههای گریبانم هم نمیسوخت. چون فکر کردم اگر تهران بودم معاشرینم شاید این آدمها بودند. آدمهایی از این جنس. یا حتی نه. شاید فقط چون خیالم راحت شد که تهران من در آن جمع پراکندهی پنجشنبه شب گیر نکرده.
امروز با دوست دخترِ دو تا قبل از منِ آ قرار ناهار داشتم. خیلی وقت است دوستیم با هم. دوست بودیم یعنی. الان دوباره نمیدانم چرا با نسبتش با آ و با دلیل آشناییمان ازش حرف میزنم. پوزخند توی لحنم را هم شما نمیشنوید. خلاصه. کنسل کردم. حال و حوصلهی هیچ چیز مربوط به آ را ندارم. تا دیدن شقایق پنج ساعت مانده. برم به مهسا زنگ بزنم شاید. مهسا دوستِ جدیدم است و مالِ الآن است. مال همین روزها. نه مال زندگی قبلی. نه مال مشتی شن که توی دستهام به زور نگه داشته بودم.
"those of us who vow never to love again are making liars out of honest men"
یک.
آ زیاد میگفت قربونت برم. من نمیدونستم چطور جواب بدم این نوع محبت رو. نرو خب قربونم. اون میگفت خدانکنه. من راحت نبودم. دز «خدا»ش زیاد بود برام. آخر سر مخفف میکردمش. مینوشتم خ ن. خدا ش تو چشمم نبود دیگه.
از بعد از اون، دیگه جواب قربونت برم رو نمیدم. چیزای دیگه میگم. امروز برام نوشت قربونت برم*. دستم بدون هماهنگی من تایپ کرد خ ن. قبل از فرستادن پاکش کردم طبعا. چنان زیرورویی شدم که عرق کردم.
ادای نینیگولو رو درمیآوردم که میگفت «من کوچک بیچاره» وقتهای دلبری و مظلومنمایی و اینها. کلی قصه ساخته شد سر نینیگولو شدنهای من. کلی از داینامیکهای مخربمون هم از همین مسخرهبازی «من کوچک بیچاره» شروع کرد به شکل گرفتن.
یکی دوبار شده که تا تو دهنم اومده که بگم من کوچک بیچاره. یه بار تو راه نیویورک، یه بار همین پریشبا که پای ویدئوکال بیقراری میکردم. هربار زیرورو.
زبان من با آدمهام شکل میگیره. زبان من هویت منه.
این دو جمله کنار هم یعنی دل کندن و دل بستن با هزار تغییر هویتی میاد هربار. یعنی من هی چیزهایی رو خودم بنا میکنم، بعد میکنم میندازم دور. یعنی که حالاحالاها زیر و رو در پیش داریم.
دو.
کمی بالاتر نوشتم «برام نوشت قربونت برم» کی برام نوشت؟ مردی که قرار بود سه هفته پیش هم باشیم و بریم پی زندگیمون دو سر آمریکا. همهی جملههای بی اسم و بی فاعل اینجا جدیدا درباره اونن.
فرازی از گریز آناتومی. مردیت حامله بود، به کریستینا نگفته بود. درک فهمید کریستینا میدونه. کریستینا بهش گفت معلومه میدونم. سینه هاش دارن میترکن و فلان. درک گفت مردیت میدونه میدونی؟ کریستینا گفت آره احتمالا. بعد برای درک گیج شده توضیح داده که مردیت هروقت آماده باشه به خاطر حاملگی ش خوشحال باشه میاد به کریستینا میگه.
به نظرم وقتشه برا حضورش تو این وبلاگ اسم پیدا کنم. اولِ اسمش رو نمیخوام بذارم مث همه. «مث همه» نمیخوام براش. نمیتونم بنویسم دوست پسرم. همون طور که هنوز نمیتونم بگم. با شوخی خندهی دوستپسر-to be از زیرش در میرم.
اما دلم میخواد برای نوشتن ازش تو این وبلاگ اسم داشته باشم. که یعنی آمادهام موندنش بعد از اون سه هفته رو اعلام کنم. و آمادهام احتمال بدم که
He's gonna stick around long enough to have his own nickname here.
سه.
بدبین و تاریک و آمادهی شکست ام من. هیجانزده و آروم و خوشحال هم.
خسته و مشکوک و بیامیدم. اما انقد دوستش دارم که ارادهی ساختن چیزی روی این ویرانه، از همهی اینها جلو میزنه. نمیدونم خودش این رو میفهمه یا نه. کمتجربهتر از منه. وقتی میگم از ده تا پنج تا فکر میکنم رابطهمون جواب میده تعجب میکنه. بهش میگم از این سمت ببینش که با این احتمال کم دارم all in میکنم. میخنده و قربونصدقهم میره.
میفهمه که ناامید شدن از عشق یعنی چی؟ میفهمه که تا آخرین قطرهی وجودت رو برای ساختن زندگی ای با کسی وسط گذاشتن، و بعد دست خالی و فرسوده برگشتن یعنی چی؟ میفهمه چطور سچوریشن تصاویر دنیای آدم کم میشه بعد از اینجور زمین خوردن؟ میفهمه بعد از اینهمه، دل بستن و جرئت کردن و چشم تو چشم بیاعتمادی به دنیا all in کردن یعنی چی؟ نمیدونم.
چهار.
دلم براش تنگ شده.
Sunday, 9 July 2017
دشمن عزیز
پریروز نشستم توی کافه روبروی کسی که زمانی عاشقش بودم و دوستش دارم و دوستم دارد، با دست لرزان و صدایی که به شکل اغراق شده ای محکم بود تا ترسم را بپوشاند، گفتم تو به من تجاوز کردی.
نه. کلمهی تجاوز را نگفتم. اما از سکس بدون توافق حرف زدم و از تحمیل کردن بدن خود بر بدن دیگری.
و اژدهای دیوانهی خشمم که مدام از تنم انتقام میگرفت به خاطر پذیرفتن تحمیل، به خاطر رام بودن، و به خاطر سکوت، آرام گرفت. حالا گمان میکنم در سکس خوشحالتر خواهم بود. گمان میکنم پریودهای آسانتری خواهم داشت. گمان میکنم عفونتهای تکرارشوندهی بیدلیل کم کم جمع میکنند و میروند. گمان میکنم دفعهی بعد که با دختردایی کوچکترم دربارهی کرامت انسانی و احترام و توافق حرف بزنم دو هفته با غذا نخوردن انتقام یادآوری ماجرا را از بدنم نمیگیرم.
شاید او هم از بعد از این گفتوگو طور دیگری با «نه» شنیدنهاش رفتار کند. شاید بدنش، که هنوز برای این دل وامانده عزیز است انگار، دیگر تحمیل نشود بر بدن بیخبر دیگری. چه میدانم.
گفتم و رفتاری حدودا نزدیک به عذرخواهی باهام شد. نمیدانم از این دیدار چه میخواستم. اما حال بهتری دارم.
خیلی مسخره س که وسط اینهمه اتفاق و بعد از اینهمه سکوت بیام اینو بگم. ولی حالا.
هی دم به دقیقه نق میزنه که فمنیستها چرا نگران حقوق مردها نیستن اگه همه ش میگن برابری حقوق؟
آخر امروز ریدم بهش که تعریفت از فمنیسم بیشتر به تعریف امثال کیهان شبیهه که فک میکنن فمنیسم یعنی مردستیزی.
گفتم فمنیستها یکی از بلندترین صداها رو دارن تو advocate کردن برا مردها وقتی بحث کلیشههای masculinity و بحث حرف زدن دربارهی قربانیان مذکر تجاوز میشه. و اگه تو فک میکنی فمنیسم اصرار بر ایگنور کردن سرکوب مردها داره، داری از جای اشتباهی اطلاعات میگیری. این خود narrative ِ سرکوب ه.
گفت درست میگی من اعتراف میکنم هرچی میدونم رو در کانتکست اخبار شنیدم و خوندم که خب کلا مزخرفه. و تشکر کرد ازم.
آیا راحتتر نبود با یکی باشم که لازم نباشه دربارهی این بدیهیات بحث کنیم؟ راحتتر نبود اصن لازم نشه اینطور بتوپم، که بعد از واکنشش کیف کنم؟
چرا. لابد راحتتر بود. اما هنوز هم اینطور چیزها deal breaker نیستن برا من.
هنوز «شدن» مهمتره از «بودن»