میرسیدم دفتر. از آشپزخانه رد میشدم با سلام علیکهای کوتاه. معمولاً ساعت رسیدنِ من محسن و آیلارا و نیک توی آشپزخانه بودند. میرفتم کیفم را میگذاشتم پایین میزم، کامپیوتر را روشن میکردم، تا بیاید بالا برمیگشتم آشپزخانه. خوش و بش طولانی میکردم با محسن. قهوه درست میکردم. قهوه را میبردم پای کامپیوتر. ایمیلهای کاری را میخواندم. جیمیل خودم را باز میکردم، بیزی. بعد فولدر چیزهایی که باید میخواندم و کامنت میدادم. فایلها یکی یکی باز و بسته میشد. این وسطها کمی سرچ بود، کمی گشتن توی دورههای قدیمی تر، کمی مشورت. ذهنم تماماً توی فایل ورد غوطهور بود. ذهنم که خسته میشد میرفتم سراغ یک کار راحتتر. از روی ساعت، نیم ساعت. گاهی هم چت.
4تا درسگفتار را که ریویو میکردم وقت ناهار میشد معمولاً. از پشت کامپیوتر که بلند میشدم شبیه بیرون آمدن از یک رمان طولانی بود. انگار آدمهای دور و برم را فراموش کرده بودم.
ناهار و معاشرت و قهوهی بعد از ناهار. ادامهی ماجرا. تمام هم که میشد برمیگشتم یک دور از اول که اگر چیزی جا مانده و این حرفها.
4تا درسگفتار را که ریویو میکردم وقت ناهار میشد معمولاً. از پشت کامپیوتر که بلند میشدم شبیه بیرون آمدن از یک رمان طولانی بود. انگار آدمهای دور و برم را فراموش کرده بودم.
ناهار و معاشرت و قهوهی بعد از ناهار. ادامهی ماجرا. تمام هم که میشد برمیگشتم یک دور از اول که اگر چیزی جا مانده و این حرفها.
دلم برای آن تمرکز تنگ شده، حالا که روی پشتیهای سبز خانهام ولو شده ام و ذهنم جمعِ هیچ کاری نمیشود. مینویسمش که یادم بیاید زمانی چطور کار میکردم.
No comments:
Post a Comment