Thursday, 3 October 2013

"...نه، امیدی به سفر نیست. از همین فاصله برگرد"

هربار همینقدر احمقم که به خاطر هزار تا ترس چرت و "خودم از پسش بر میام" چرت‌تر، می‌ذارم سنگینی یه جمله‌هایی جونمو به لبم برسونه، بعد باهاش حرف می‌زنم.
و هربار چنان تمام و کمال می‌فهمه، چنان تمام سوراخ سمبه‌هایی که راجع بهشون سکوت کردم رو حتی برام باز می‌کنه، که فکر می‌کنم پس واسه چی خودمو ازش محروم کردم این همه وقت؟
 
حرف می‌زنه با صدای محتاطش و با مکث‌های طولانی‌ش برای انتخاب کلمه‌ها، که می‌دونه چقدر رو لبه‌م و واژه‌هاش اگه به نوک انگشتی هلم بدن پرت می‌شم. حرف می‌زنه و بغص بیست و اندی ساعته‌م، اون یخ تیز توی گلوم و بین ابروهام، آب می‌شه از چشام میریزه بیرون..  دو سه تا جمله رو که داشتم زیر وزنشون ترک می‌خوردم، از لای خورده شیشه‌های بغض با صدایی که دراومدنشم حتی درد داره می‌ریزم بیرون. اشک. هنوز در برابر گریه‌م سراسیمه می‌شه. هنوز گاهی نمی‌پذیره که شکستن این بغض چقدر پیروزیه. نمی‌پذیره گاهی فقط اونه که می‌تونه اشکمو دربیاره وقتی دارم خفه می‌شم از گریه‌های نکرده، و این خوبه..
می‌گه "بمیرم الهی".. منِ خر..
خدافظی می‌کنیم و میره.

گاز می‌دم و بی‌خیال نگه داشتن فاز کنسرت علیزاده می‌شم. با صدای ناله‌ی خواجه‌امیری که می‌گه "نه امیدی به سفر نیست" تمام مدرس رو اشک می‌ریزم. پیروز شده به بغض، باخته به این منِ تکراریِ که یه جایی بالاخره پیداش می‌شه و درخششِ شروع‌های تازه‌م رو ازم می‌گیره.
سوگوار...

پ.ن: تو بزن، تبر بزن.

No comments:

Post a Comment