پیشنوشت: مادر بزرگم زنده است.
از پلهها آمدم پایین. بابا با دلهرهی معنی داری گفت "یه سر برو اون ور. مامانت گفت مامانی حالش خوب نیست."
دست پاچه نشدم. فقط اولین مانتو روسری دم دست را پوشیدم و رفتم. مامانی خوابیده بود. مامان کمی دورتر نشسته بود، کتاب میخواند.
- چی شده؟
دست پاچه نشدم. فقط اولین مانتو روسری دم دست را پوشیدم و رفتم. مامانی خوابیده بود. مامان کمی دورتر نشسته بود، کتاب میخواند.
- چی شده؟
- دیگه حواسش خیلی پرته. پرت و پلا میگه. حال جسمیش هم خوب نیست.. به نظرم جالب نیست حالش..
"جالب" برای توصیف حال هیچ کس در دیکشنری مادر من وجود ندارد، مگر این که بوی مرگ شنیده باشد. مادر من از آن آدمهایی ست که از سنگینی واژهی "مرگ" هراس دارد.
دلهرهی بابا را میشناسم. نگران مامانی نیست. با مرگ سرد و واقع بینانه روبرو میشود. به آشوبی فکر میکند که در این سه خانه به پا میشود با مرگ مامانی. لابد به حال خراب دایی که یکی از عودهای بیماری لعنتیاش را میگذراند. به حال و روز خستهی مامان. شاید حتی به این که مادرجان را چه کنیم در آشفته بازار کفن و دفن. ته ذهنش هم لابد به آرامش بعد از طوفان فکر میکند. به این که متغیر حجیمی از معادلات نا به سامان خانهی ما حذف میشود.
من؟ سعی میکنم خودم را آماده کنم. به این فکر میکنم که چطور باید روبرو شد با ماجرا؟
من هنوز به مامانیِ این دو سال عادت نکردهام. به این که میخوابد و مینشیند و بافتنیهای کج و کوله میبافد و یک بند از تنهایی و مرگ میترسد. که اگر حالش خوب باشد حافظ باز میکند و سرِ سه بیت نفسش بند میآید. که سوادش تحلیل رفته انگار. از آمریکا که برگشتهم، نمیشناسدم زیاد. دو ماه زمان زیادی است برای دوری از کسی که یک سال است در زمان گم شده.
مامانی اگر بمیرد راحت میشود. این را میدانم. مادرم را اما نمیدانم چه میشود. فرق میکند که در این دنیای دیوانه parent داشته باشی یا نداشته باشی. حتی اگر اینطور از پا افتاده باشد و تو را با مادرش اشتباه بگیرد گاهی.
من هنوز به مامانیِ این دو سال عادت نکردهام. به این که میخوابد و مینشیند و بافتنیهای کج و کوله میبافد و یک بند از تنهایی و مرگ میترسد. که اگر حالش خوب باشد حافظ باز میکند و سرِ سه بیت نفسش بند میآید. که سوادش تحلیل رفته انگار. از آمریکا که برگشتهم، نمیشناسدم زیاد. دو ماه زمان زیادی است برای دوری از کسی که یک سال است در زمان گم شده.
مامانی اگر بمیرد راحت میشود. این را میدانم. مادرم را اما نمیدانم چه میشود. فرق میکند که در این دنیای دیوانه parent داشته باشی یا نداشته باشی. حتی اگر اینطور از پا افتاده باشد و تو را با مادرش اشتباه بگیرد گاهی.
- حالا از دستشویی برگشته. سر حال سرحال. شعر میخواند. شکر میکند حتی. "دیگه ناشکریت رو هیچ وقت دیگه نمیکنم". این معجزه ست. اما خب، ترس مرگ که آمده باشد، خیال میکنی این هم از آن سرحال شدن روزهای آخر است. حالا روبرویم نشسته و میخندد. میخواهد موهای صورتش را بردارد. آینه را دیده و شاکی، که "چرا به مَ نیم گین ای جور شدم؟" بعداً مینویسم. میخواهم بنوشمش. همین حالا هم مامان را نشناخت. بعد فهمید دخترش است. با خجالت خندید. گفت "تف به حیا م بیاد". خدایا به من طاقت بده-
No comments:
Post a Comment