Friday, 4 October 2013

نمی دونم این دیوانگی چی بود صبح خرمو گرفته بود. این اطمینان که مامانی داره میمیره رو آخه آدم چطوری از رو هیچی بدست میاره؟
خب شب نخوابیده بود صبح حالش بد بود بعدم خوابیده بود بیدار شده بود سرحال شده بود (هرچند هنوز به این سرحالی عجیبش شک دارم یه کم)
 
با تمام بی پایه و اساس بودگیش، باعث شد تا یه جایی از مسیر رو برم. هرچند که از صبح تا حدود ساعت 2 تقریباً همه‌ش چشم خیس بود و پفش هنوز هم نخوابیده. اما اشکال نداره.
 
الان سرم خیلی شلوغه. می نویسم که چی شد و چطور گذشت.
 
مامانی در حال مردن نیست. در واقع، بیشتر از روزهای قبلش در حال مردن نیست. چون خب به طور کلی که نگاه کنیم مامانی در حال مردن است.
 

No comments:

Post a Comment