Wednesday 2 October 2013

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن، نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

اومدم یه ایمیل کاری بزنم، پست قبلی باز بود. چشمم خورد به پاراگراف آخر. به این که در ادامه‌ی اون بحث کذا، نگران "بچه‌هامون" شده بودم. انگار که تازه بهش آگاه شدم.
لبخندمه و دلهره‌مه.
اگه به این فک کنم که بیست و یه سالمه، دلهره‌م میشه که آخه چه فازیه بابا؟
اگه به این فک کنم که من همونم که از فیوچروفوبیا رنج می‌بردم و کافی بود یکی ازم راجع به رابطه‌م با دوست پسرم در آینده‌ی مثلاً شیش ماه بعد سؤال کنه تا من قاطی کنم و "چه می‌دونم؟" و "چرا باید بدونم؟" و "چرا انقد همه چی رو پایدار می‌بینی آخه؟" رو هوار کنم سرش (چقدم پررو ام من. با سابقه ی دو تا رابطه‌ی هرکدوم 5ساله. همینه که میگم "فوبیا")،
لبخندم می‌شه.
صبح زود پا شدم اومدم خونه‌ی مامانم اینا. یه ساعت پیش بهش زنگ زدم، پرسیدم "هنوز خونه‌ای؟"
دوستمونم هروقت می‌خواد ازش بپرسه خونه‌ی خودشونه یا خونه‌ی من، می‌گه "خونه‌ای یا خونه‌ای؟"
 
چی کار کنم؟ دلم شیرین میشه خب. ادای اینو دربیارم که نمیشه؟ نمی‌خوام. جهان جدیدمو دوست دارم. شاید چهارسال دیگه به الانم بخندم. بخندم خب. من الان دلم می‌خواد هی صبحا تو بغلش بیدار شم. شبا همون کنارش که داره عکس ادیت می‌کنه خوابم ببره. وسط مستی و بحث چرت و پرت هم نگران بچه‌هامون می‌شم. خوشحال و کسخل.

No comments:

Post a Comment