از اینهمه درس خوب و استاد بد که این ترم دارم شاکیام. از استاد هفتاد و هفت سالهی "طراحی و تکامل محصول"، که تو ام آی تی و برکلی درس خونده و حالا سر کلاس گوش مفت گیر آورده واسه سخنرانی راجع به شهود عامش از رقابت و اقتصاد آزاد. از این که فک می کنه ما یه سری آدمِ از تو قوطی درومده ایم که صاف طبق قالب های جامعه (کدوم جامعه؟ جامعه ی جوونی خودش. 50 سال پیش) شکل گرفتیم و حالا این رسالت داره مارو نجات بده و ذهنمون رو باز کنه. دلم می خواد داد بزنم سرش وقتی می گه "باید با دنیای تازه روبرو بشین". می خوام بگم اگه روبرو شدن با این دنیای تازه چالش آدمهای نسل توئه، ما داریم تو این دنیای تازه زندگی می کنیم. اگه گوگل و اینترنت برا تو یه فرصت عجیب و معجزه واره، برا ما حتی "ابزار" هم نیست بس که تنیده به زندگی روزمره مون. دلم می خواد بزنمش وقتی با تمام پیش داوری هاش و با گوش های بسته ش میگه "تو این جامعه به شما خانوما فشار میاد و شما به جای اینکه از این ور برین جلو از اون ور افتادین". چرا اینو میگه؟ چون جلسه ی دوم کلاسه و من هنوز کتابشو ندارم. از این که پسرا رو به فامیل حساب میکنه و دخترا رو به اسم+خانوم متنفرم.
از اون جوجه استاد اقتصاد مهندسی بدم میاد. انقد بدم میاد که نمیتونم بنویسم دقیقاً ا زچیش بدم میاد.
از لایی کشیدنهای این مسئول آموزشمون حالم بد میشه، از مدل برخورد بچهها با لایی کشیدنهاش حالم بدترمیشه.
از شنیدن حرفهای دوستام راجع به کلاسهای خوبشون حالم بد میشه. از این که دارن تو دانشکدههای دیگه چیز به درد بخور یاد میگیرن. و برای این "یادگرفتن" دارن دست و پایی نمیزنن. کارِ کلاسشونه. "باید"مقاله بنویسی. "باید" فلان کنی. آقا اصن من تنبل. من بی انگیزه. من دارم بالا میارم از درس خوندن تو دانشکدهای که اگه بخوای میتونی بدون یادگرفتن هیچی، توش لیسانس بگیری.
من دارم لیسانس مهندسی میگیرم و هنوز متلب بلد نیستم. هیچی نرم افزار مکانیکی بلد نیستم.
هنوز هم از دیدن تی ای مبانی کامپیوترمون که اونطور وقیحانه نمرههای رو هرتکی داد موهای تنم سیخ میشه و دلم میخواد تو جوابِ سلام کردنش بگم "خفه شو"
هربار که مؤسس این رشتهی کذایی رو میبینم تو راهرو دلم میخواد برم تکونش بدم بگم ببین حواست هست ملت دارن چطوری درس پاس میکنن تو این "گروه"ی که تو داری واسه "دانشکده" شدنش جلسه میری هرروز؟
از پسرهای لات 91یمون بدم میاد. از لات بازیهاشون که سر کلاس هم کش میاد و از استادای بیعرضهای که کلاس رو میبازن بهشون. از بیادبیهاشون و شاخبازیهای "زشت"شون. از پررو بازیهاشون که انگار وظیفهی توئه کلاس رو درس و دانشگاه رو همونقد جدی نگیری که اونا نمیگیرن.
از افزایش پر شیب پسرهای "کثیف" تو دانشکده. کثیف به معنی اولیهش. موهای چرب. بوی عرق.
از برد بسیج و خلاقیتهای وقیحانهشون بدم میاد. آتیش میگیرم از مدل خبر و تیتر انتخاب کردنشون. راجع به روحانی که خبر مینویسن هزاربرابرِ خبرهای راجع به "فتنه"شون حرص میخورم. آخه لا مصبا چهتونه دیگه؟
از برد انجمن و بیخلاقیتیهاشون و لودگیهای مردم تو کاغذهای آ-سهی "نظرتان راجع به فلان اتفاق چیست؟" متنفرم. از دعواهای تو فیسبوکشون سر انتخابات و این بحث هرسالهی لابی بازیها. دلم میخواد بالا بیارم از شباهت فضاشون به فضای مریض سیاست ایران. انجمن اسلامی هم که میراث دار جنبش دانشجویی است و کاری زینبی کنیم و فلان. اه.
حالم از تمام ایدهها و برنامههایی که تو نشریه و تو کتابخونه میزنیم و هیچ کدوم عملی نمیشه بده. حالم از اینکه هنوز گیرِمون اینه که کتابا باید مرتب بشه، دل حالی که از سه ماه پیش پروسه ش شروع شده و قرار بوده تو این سه ماه کل همایشها و حلقههای سال تحصیلی رو برنامه بریزیم. سردبیر نشریهای ام که از وقتی مسئولیتش رو قبول کردم نصف نیروهای قویش فارغالتحصیل شدهن یا دارن برا فوق میخونن یا به سادگی دیگه نمیخوان توش کار کنن. یه هفته س گیرِ اینیم که آدما وقتای خالیشون رو تو یه داکیومنت شر شده علامت بزنن.
تازه کتابخونه و نشریه نقطههای روشن اون دانشکدهن و هنوز دوستشون دارم.
کمتر از انگشتان یک دست دوست تو دانشگاه دارم. همهی این حجم سرخوردگی از دانشگاه رو (درست دو ترم بعد از این که شروع کردم به دوست داشتنش) فقط به خاطر اونهاست که دووم میارم. تمام روز رو دلم میخواد با م بگذرونم. دلم میخواد تمرینهای بینهایت آمار رو بریم خونهی من حل کنیم به جای کتابخونه و سایت. دلم نمیخواد آدما رو ببینم.
همین میشه که بعد از یه روز خستهکننده تو دانشگاه، شب که میریم شام بیرون، خیلی زود به پیشنهاد "شب بریم خونهی نا مست کنیم" جواب مثبت میدم و حتی با ویسکی -که دلم میخواست دیگه لب نزنم بهش بس که هربار اور زدم- نیمچه مست میکنم. و تازه باید بعدش بحث دوست پسرم رو بشنوم با دوستم، راجع به این که "خاک تو سر باباهامون که به خاطر یه سری اصول چرت و پرت، یه کارایی رو نمی کنن و انقد کمتر از چیزی که میتونن در میارن". که اون دوستم برگرده به دوست پسرم - که جونم واسه عکاسی کردنش میره- بگه "اگه با ریش گذاشتن و جانماز آب کشیدن میتونه بری تو کاری که پول در میاد از توش، خری اگه عکاس بمونی"
تازه موقع خوابه که سربالایی ذهن و اعصابم تموم میشه. وقتی قرارِ رفتن تو تخت رو هم ندارم. تو بغلش بین نفساش و بوسههاش و تهموندهی بوی الکل، بهش میگم به خدا بچههامون مامان بابای سالم بیشتر لازم دارن تا مامان بابای پولدار. که فشارم بده و بگه میدونم. بگه معلومه کاری که اعتقاد نداشته باشم بهش نمیکنم.. و تازه روح خسته م از حال سینهخیز دربیاد و رهای رها بدوئه تو دشت فراخ تنش. و شکر کنم و نفس عمیق بکشم که اونهمه مرض و هوای فاسد اطرافم، راهشو به این چاردیواری امن رابطه باز نکرده...