Thursday 12 September 2013

وايساده بودم سيگار مي كشيدم، خيلى اتفاقى جلوى يه مغازه اى كه يه ربطى به ورزش داشت. با يه آقايى كه داشت رد ميشد چشم تو چشم شدم، و طبق عادت جديدم لبخند زدم. آقاهه سرش رو تكون داد با تأسف، به مغازه هه اشاره كرد، گفت اينجا سيگار ميكشى؟
اول فك كردم يه جاى سيگار ممنوع وايسادم. بعد كه نگا كردم و فهميدم منظورش چيه، يهو خيلى بهم برخورد. و وقتى برگشتم كه يه جوابى بهش بدم ديگه رفته بود.

موقعيت عجيبى بود ديگه. درلحظه يادم اومد اين خشمى كه الان تومه، جزء لاينفك سيگار كشيدنم تو خيابوناى تهران بوده. و همزمان از اينكه اينو "يادم اومد" ه، يعنى از اين كه يادم رفته بودش، يه طورى شدم.

 زندگى بى مبارزه ى اينجا رو هم دوست دارم، اما الان دلم برا پيروزى هاى كوچيكم تو خيابوناى تهران تنگ شده.

No comments:

Post a Comment