Sunday, 22 September 2013

ناگهان
این احساس که آمادگی زندگی تهرانم رو ندارم. از چتم با دوستم که تازه از یه سفر طولانی برگشته تهران اومد این حس، یا از به هم ریختگی واحدا و بی حسیم نسبت بهش، یا از پرسیدن یه دوست دیگه که امسال فرزانگان کار نمی کنی؟، یا از جدی شدن اینکه سه شنبه 6 صبح می رسم خونه و باید برم دانشگاه و پس لابد جلسه‌ی نشریه، نمی دونم..
دلم می خواد برگردم و یه هفته فقط آدمامو ببینم و تو خونه ی خودم ولو شم و یواش یواش برگردم.
سیل شلوغی های زندگی اما طوری پشت درِ فردا منتظره که دلشوره داره خفه م می کنه.
 
مطمئنم که باز تو هواپیما خل میشم. کاش بخوابم.
اما اون پرواز دو ساعته‌ی آخر، از قطر به تهران، که احتمالاً برای دوست پسرم خواهم نوشت توش. تمام مدت. با ذکر دقیقه و ساعت. و بعد چراغای تهران که احتمالاً اشکمو درمیارن. و بعد سمس ها و زنگ ها. و کمی بعدتر، آخ. کمی بعدتر.  دیدنش از پشت شیشه. رسیدن به بغلش. مردن.
 
از لحظه‌ی کنده شدن هواپیما از زمین، از اون سبکی، از تمام فکرهای هواپیمازده‌م می‌ترسم. بس که شکننده و ترده احساس‌هام به آدم‌ها.
 
رسیدن به بغلش. مردن.

No comments:

Post a Comment