Saturday, 21 September 2013

روزِ آخری.

دارم چمدون می‌بندم. بیرون داره دیوانه‌وار بارون میاد. عموجلال داره چایی می‌ذاره که سه تایی بخوریم. فردا عصر راه می‌افتم. امروز صبح همه‌ی برنامه‌های بیرونمو کنسل کردم هم چون خوابم میومد، هم چون یهو دیدم دلم برا این زن و شوهر میان‌سال دوست داشتنی تنگ می‌شه..
 
دیشب با یه دختری که اینجا باهاش دوست شدم، و با دوستش که یه پسر ناز مهربونیه، رفتیم شام خوردیم و مست کردیم. یه حال سرخوشی داشتم آخرِ آخرش. مدتها بود انقدر به اندازه مست نشده بودم. رو لبه‌ی بالای صندلی تو ایستگاه مترو نشسته بودم، نصف تکیه‌م به پسره بود، نصفش به دستم. و از اون لحظه هیچ جا نمی‌رفتم.. نه گذشته نه آینده نه حتی همون چت موبایلی چند دقیقه قبلش. قبل از خاموش شدن موبایل..
 
دیروز هم روز خدافظی بود.. با همکارا و آفیس و اینا.. دلم براشون تنگ می‌شه. برا بی‌ربط ترینشون حتی. برای اون خانوم منجمد پروگرمِ چین مثلاً. همه موقع خدافظی یه حرف واقعی می‌زدن. دلم می‌خواست صداهاشونو ضبط کنم.
دی سی رو هم دوست دارم. اگه تهش اومدنی بشم، اینجا یکی از گزینه‌های جدیه. مثلاً دلم برا میدون دوپانت تو آخر هفته ها تنگ میشه. و برای پارکی که توش درامز سیرکل بود.

دارم انتقال از این زندگی به زندگی خودم رو درونم حس می‌کنم. با بلیط کنسرت. با زنگ زدن به جای وایبر و ایمیل. با آشتی شدن بی اختیار و بی‌دلیل. با انتخاب کتاب برای توی هواپیما..
 
 

No comments:

Post a Comment