Friday 6 September 2013

مرزها را فراموش کن.

تو هواپیما هایکوی ژاپنی می‌خوندم به زبون انگلیسی. بعد که داشتم یه چیز فارسی تو موبایلم می‌خوندم، بغل دستیم گفت "این عربیه؟" گفتم نه. فارسیه. گفت فارسی هم مث عربی راست به چپه؟ گفتم آره. تو عربی بلدی؟
گفت فقط بلدم بگم "بسم الله رحمان الرحیم. الحمد لالله رب العالمین". پرسیدم مسلمونی؟ گفت آره. تو هم؟ گفتم نمی دونم. یه جورایی. خندید.
گفت اولش که کتابتو دیدم فک کردم ژاپنی ای. خندیدیم. من از ایران رفته بودم DC که تو بنیادی کار کنم که سوژه ش منطقۀ اوراسیاست. اون تو کنیا به دنیا اومده بود و تو میشیگان اقتصاد خونده بود و قرار بود دو ماه دیگه بره یه شهر کوچیکی یه جایی تو افریقا کار کنه. برای شیش ماه. ما کنار هم نشسته بودیم تو هواپیمایی که از فیلادلفیا می رفت اتاوا. نپرسیدم اتاوا چی کار داره. وقت نشد. گفت اگه با اتوبوس میری با هم بریم. گفتم نه. میان دنبالم.
 
اسمش "رمضان علی" بود، و هربار که اسمش رو با تلفظ درست عربی می‎گفتم گل از گلش می‌شکفت.
 
 

No comments:

Post a Comment