Wednesday, 25 September 2013

"سندروم "بوی ریواس و رازیانه

تازه کشفش کرده‌ام با این که چیز تازه‌ای نیست در من.

در آستانه‌ی شروع هر کار سخت، مثلاً حالا که از 5شنبه‌ی دیگه باید برم سر کلاس درسی رو بدم که برام مهمه و طرح درسش کامل نیست، و از دو هفته دیگه شغل تازه‌م شروع می‌شه که تاحالا نکردم و اصن نمی‌دونم با چه جرئتی قبولش کردم،
دچار یه حال سانتی‌مانتالی می‌شم. آرشیو می‌خونم، چت‌های قدیمی می‌خونم، و بعد که از همه‌ش دلزده شدم، این شعر جناب صالحی می‌افته تو دهنم که "می‌خواهم به بوی ریواس و رازیانه بیندیشم"
در حالی که واقعاً نمی‌خوام. بوی ریواس و رازیانه تو گذشته‌های خیلی دوری بارشو از درون من بسته و رفته. جایی حدود تموم شدنِ دورانِ کانون. تموم شدن اون شعرخونی‌های اینتنسِ مثلاً یه روز تمام.
ولی خب برمی‌گرده دیگه. هوسش برمی‌گرده هر وقت که باید بند پوتینو سفت کنم بزنم به راه.
مثلاً الان.

No comments:

Post a Comment