یه کم بیشتر از یه هفته مونده. یه سری کار که از ترس ناتوانی های روزمره نکردمشون هوار شده سرم.
یعنی تو بگو خرید از آمازون. حالا هی دارم شیپینگهای مختلف رو بالا پایین میکنم که کدوم قطعاً تو 6روز کاری میرسه و چقد باید پیاده شم براش.
بعد یه ناتوانی دارم مسخرهتر از خرید از آمازون. انقدر مسخرهست که روم نمیشه بنویسم. همین الان یه بار نوشتم و پاکش کردم. حتی با دوست پسرم هم حرف نزدم راجع بهش. الان انقد روم سنگینی میکنه که هی دارم با خودم کلنجار میرم و هی وایبر باز میکنم میبندم که تصمیم بگیرم آیا زنگ بزنم از خواب بیدارش کنم و ناتوانی مزخرف مسخرهم رو توضیح بدم و تا بیاد درست حسابی بیدار شه قطع کنم یا نه. می دونم وقتی یه بار بلند بگمش و اون گوش کنه و با اون تعادل دوست داشتنیش جواب بده، یعنی یه طوری که نگه "بابا این که کاری نداره" که من بیشتر متنفر شم از خودم، و یه طوری نگه "تو میتونی تو میتونی" که از اون متنفر شم، نه یه طوری بهم حق بده که باز ادامه بدم به این مسخره بازی؛ حالم خوب میشه. ولی خب خوابه. دلم نمیاد.
بعد این کاری که باید بکنم و نمیکنم، ممکنه گیر اداری پیدا کنه. و از اولش اینو میدونستم. و هی نکردم. بعد من نمی دونم فردا که جمعهس اگه زورم به خودم برسه و برم بکنم، بعد گیر کنه، تو 5روز کاری چطوری جمعش کنم؟ بعد اگه جمع نشه، این چهارتا چکی که برا حقوقم گرفتم با دستمال توالت هیچ فرقی نخواهند داشت.
بله خودم هم دقیقاً الان عمق فاجعه رو فهمیدم.
یه طور خاک بر سرانهای شده که تا میام خوشحال شم از اینکه 10 روز دیگه برمیگردم، تمام این استرسها هوار میشن سرم.
فک میکردم بنویسم بهتر میشه. بدتر شد.
No comments:
Post a Comment