وقتی رسیدم پسرک خواب بود. ندیدمش هنوز.
چند دقیقه پیش با گریه بیدار شد. خواهرم رفته پیشش.
شوهرش خسته س. طبق معمول داره درس می خونه رو مبل. هر ازگاهی یه چیزی میپرسه. می دونم منتظر جواب نیست. بهش لبخند میزنم. می گم که فردا حرف می زنیم حالا. کلی چیز دارم بگم برات.
چند دقیقه پیش با گریه بیدار شد. خواهرم رفته پیشش.
شوهرش خسته س. طبق معمول داره درس می خونه رو مبل. هر ازگاهی یه چیزی میپرسه. می دونم منتظر جواب نیست. بهش لبخند میزنم. می گم که فردا حرف می زنیم حالا. کلی چیز دارم بگم برات.
من نشستهم تکیه دادهم به دیوار کنار شومینه، گریههای سرماخوردهی پسرک رو گوش میکنم. و وقتهایی که گریهش قطع میشه،
به این فکر میکنم که "چه آرامشی...."
به این فکر میکنم که "چه آرامشی...."
یعنی کی میشه که من با خواهرم تو یه شهر زندگی کنم؟
No comments:
Post a Comment