Tuesday, 3 September 2013

مادرم.

مامانم یه پیج درست کرده تو فیس بوک، شعرایی که دوست داره رو توش می نویسه. صبح تو مترو، بعد از اینکه تو خونه زنگ زد بهم و دعوا شد و با غصه -دقت کنید. غصه. نه عصبانیت- تلفن رو قطع کرد و از خودم متنفر شدم، بعد از اینکه ایمیل زدم که بیا آشتی و دلخور نباش و ببخشید و دلم تنگ شده، نشستم شعراشو خوندم.
انتخاب های غمگینی بودن.

زنی که شعرهای محبوبش پر از تنهایی و خستگی و ناامیدی از آدمهاست، مادر من است. و من در تمام این فرآیند، در تمام روزهایی که این افسردگی آرام آرام می‌آمد و در جانش خانه می‌کرد، در تمام روزهایی که آرام آرام خودش را از دیگران جدا می‌کرد و پر از کینه می‌شد، دوسال پیش مثلاً، در حال جر دادنِ خودم برای دوست پسر سابقم بودم. به امید اینکه کمی آرام بگیرد، کمی بخندد. نه انقدر مطلق. درگیرِ خودم هم بودم. خلاصه، جانی نداشتم برای مادرم. مادرم. بعد هم که رسید به پارسال، به بحرانِ مادربزرگ‌ها، به خشم من که نمی‌پذیرفتم ضعف‌های مادرم را. مادرم را.  کینه و خشم و گاهی حتی "تنفر" هی راه را می‌بست.
 
سال‌ها آهنگ "هجوم بن بستو ببین، هم پشت سر هم روبرو، راه سفر با تو کجاست؟" ِگوگوش که از یکی از کانالای ماهواره شروع می‌شد، ما از هرجایی که بودیم به اتاق‌هامون فرار می‌کردیم و با آهنگ گریه می‌کردیم.
این وسط‌ا یک بار یک روان‌شناس احمقی بود، گفت مسائل تو حل نمی‌شن تا وقتی این گره رو با مادرت، مادرت، باز نکنی. مادر من اون موقع‌ها به معنی واقعی کلمه به فاک بود. من هم. تنهایی از پسش بر نمی‌اومدم بدون همکاری‌ش. اون هم سعیش رو می‌کرد، ولی نمی‌تونست. همون طور که من نمی‌تونستم. بیخیال‌ش شدم.
سر ماجراهای جابه‌جا شدنِ من، خواهرم گفت نمی‌خوای دوباره بری یپش یه روان‌شناس، مشاور، فلان..؟ گفتم شاید. ولی نمی‎خوام بمونم اینجا به هرحال.

بعدتر که سر یه چیزی با مامانم دعوام شده بود، با دوست‌پسرم از کافه‌ی دوستمون که بهش پناه برده بودم اومدیم بیرون، یه کم راجع به مامان من حرف زدیم. گفت صبوری کن. مهربونی کن. مهربون باش. شاکی نباش.
 
چند وقتیه همه چی برام عوض شده. حالا می‌بینم که خودش داره پیر می‌شه. دیگه برای بعضی ضغف‌هاش عصبانیت نمی‌کنم. عصبانی نمی‌شم. کینه جمع نمی‌کنم. می‌پذیرم که آدم می‌تونه در گذر زمان یه سری ویژگی‌های مثبتِ حتی هویتی‌ش رو از دست بده. فهمیده‌م که مادر بدبخت من مسئول تصویری که من ازش داشتم تو سرم نیست. همدلی می‌کنم باهاش. نمی‌دونم اگه می‌موندم خونه به این همدلی می‌رسیدم یا نه. ولی اگه این همدلی رو داشتم، شاید می‌موندم خونه.
کاش وقت داشته باشم برای جبران تمامِ "خیره‌سر"ی ها. برای تمام وقت‌هایی که ازش بیشتر از چیزی که می‌تونسته انتظار داشتم. و من می‌دونم چه سخته آدم‌های نزدیکت ضعف‌هات رو نپذیرن. که چه سخته آدم‌های نزدیکت برای نتونستن‌هات، به جای اینکه کنارت وایسادن که بتونی، شاخ به شاخت بشن و اخم کنن..
 
چند هفته پیش مامانی رو برده دکتر. دکتر برا امتحان حافظه ی مامانی، مامانمو نشون داده گفته "این کیه؟". مامانی یه کم بهش خیره شده، گفته "مادرم". مادرم.
 
 
پ.ن: اینکه می‌تونم بنویسم اینهمه، و اینهمه جدا جدا کلافگی‌های ذهنم رو بفهمم، یعنی که نگارنده بعد از مدتها رفته تمرین کاراته. بعله. در رسوندن مایی‌گیری (لگدِ مستقیم به جلو) به ارتفاعی بالاتر از کمربند احساس پیروزی ای هست که در هیچ جای دیگه‌ی جهان فعلی من پیدا نمی‌شه.

No comments:

Post a Comment