Monday, 23 September 2013

از فرودگاه قطر

دو تا صندلی کنارم خالی بود و مثل خرس خوابیدم. وقتایی هم که بیدار بودم با دختر چهارساله‌ی خونواده‌ی پاکستانی کنارم بازی کردم. تهش از پله‌های هواپیما ترسیده بود پاهای منو بغل کرده بود کله‌شو قایم کرده بود. بغلش کردم بردمش پایین چون مامانش پسر دو ساله شو بغل کرده بود و باباش زیر ساک و کوله‌پشتی له بود. یه جوری دستاشو سفت کرده بود دور گردنم می‌خواستم بمیرم براش. وقتی هم رسیدیم گیت و خدافظی کردم باهاشون و رفتم، با دستای باز دوید دنبالم که "هاگ مییییی". غش و ضعف و بغل و بوس.
 
نمی‌دونم دیشب چه‌م شده بود. الان خوشم. شکلات می‌خورم نامجو گوش می‌کنم فیس بوک می‌چرخم. برای همون زندگی‌ای که دیشب ازش گرخیده بودم نفسم در نمیومد حالا هیجان‌زده‌م (دست به دعا برداشتم که این ننربازی‌های سیستم تنفسی‌م که تو این سفر زیاد شده ادامه پیدا نکنه). شیش ساعت دیگه پرواز دو ساعت و نیمه‌ی دوحه-تهران شروع می‌شه و بعد، بغلش. زندگی. باورم نمی‌شه دو ماه دووم آوردم. الان اصن به صورتش فک می‌کنم چشمام خیس می‌شه.

«تعادل» که کلاً یکی دو هفته‌ست فقط سر تمرین‌های کاراته پیداش می‌شه و غیر از اون از وجودم رخت بربسته. حواسم هست. ولی خب الان خوشم دیگه.
 
یه سری حرف درست حسابیِ کمتر شخصی هم دارم از تجربه‌ی سفر. برسم مستقر شم آروم بگیرم می‌نویسمشون.. (پوزخند درونم رو به "مستقر شم آروم بگیرم" ندیده می‌گیرم و فرض می‌کنم نمی‌دونم برسم تازه اول طوفانه :دی)
 
 
 
پ.ن: تو که زلفونت تار ربابمه، نیمه شب میای به خوابم سیگار برام روشن می‌کنی باز؟ سر یاری هم که معلوم نیست داریم یا نداریم بالاخره. چه می‌خواهی از این حال خرابم..؟

No comments:

Post a Comment