Saturday 7 September 2013

تقریباً همه چیز خوب و آرام است.
از جایی که در زندگی ام ایستاده ام خوشحالم. از کارهایی که تا الان کرده ام راضی نیستم اصلاَ. اما از جهش ناگهانی این تابستان خوشحالم و شاید بتوانم قبلش را ببخشم.
به طور کلی در خانه ی خواهرم هم آرامش بی نقصی دارم.


اما دلتنگی تازگیا خودشو تو دلشوره می ریزه بیرون. انگار که ذخیره م هم داره تموم میشه و باهاش یه احساس ناامنی میاد. دقیقش اینه: من امنیتم رو تو زندگی روزمره از آدمهای اطرافم میگیرم. از روزمرگی هامون. الان دیگه کم آوردم.
شبا که تنها میشم دلشوره شروع می شه و نفس تنگی. نفس تنگی.
مثلاً همین الان. که اشک. که اشک. که اشک....
 

No comments:

Post a Comment