امروز به واقع روز کاریِ خوبی بود. یه سری کامپلیمنت شنیدم از یه سری آدم مهم، راجع به موضوعاتی که به شدت برام مهمن.
سه تا آدم مهم دیدم و میتینگ مفید رفتم.
سه تا آدم مهم دیدم و میتینگ مفید رفتم.
به کارهایی که می تونم بکنم فکر کردم. به این چرخش زاویه م نسبت به شیطان بزرگ. به این که اونقدری هم که هفته ی پیش فکر کرده بودم ترسناک نیست همه چی.
تمام راه تو مترو اون شعر شاملو رو گوش دادم.. "نه به خاطر دیوارها، به خاطر یک چپر"
رسیدم خونه،
رسیدم خونه،
برای پسرِ خواهرم یه چیز قشنگ درست کردم.
فردا عصر از سرکار می رم فرودگاه که سه روز برم پیش خواهرم. امروز کلی به این تغییر رابطه م با خواهرم تو این دوماه هم فکر کردم. به آینده.
حتی، همین پنج دقیقۀ پیش، خودم رو از غرق شدن تو دوره کردن یه سری چت های جی تاک نجات دادم. یکی شون رو کپی پیست کردم تو یه فایل رو دسک تاپم، و اسمشو گذاشتم turning point و همه چیز تو سرم مرتب و منظم و معنی دار شد.
وقتی یه روز انقدر واقعی میگذرونی، دز سودا تو خونت میاد پایین.
وقتی یه روز انقدر واقعی میگذرونی، دز سودا تو خونت میاد پایین.
شب آروم و خنکه. صدای جیرجیرک میاد.
ایده آلش این بود که برم یه سیگاری هم بکشم. ولی به ریسکش نمی ارزه.
تی شرتِ contentmentم رو پوشیدم با شلوار پنگوئنی.. وغیر از دلتنگی هیچی روم سنگینی نمی کنه. هیچی.
ایده آلش این بود که برم یه سیگاری هم بکشم. ولی به ریسکش نمی ارزه.
تی شرتِ contentmentم رو پوشیدم با شلوار پنگوئنی.. وغیر از دلتنگی هیچی روم سنگینی نمی کنه. هیچی.
No comments:
Post a Comment